_ماهم فكر نميكرديم تورو اينجا ببينيم ..
گفتم و به هری لبخند زدم اما زیرچشمی مراقب حرکات زین بودم ..اون دو تا دستاشو گذاشت روي ميز و خم شد و به من نگاه كرد و بعد از يه نگاه كوتاه به دستاي منو هري به اون نگاه كرد و گفت :
زین:ميتونم با نامزدم تنها باشم ؟
چي ؟؟نامزد ؟؟ نكنه اون قضيه رو جدي گرفته ؟؟
فكر كنم هريم از شنيدن كلمه نامزد جا خورد چون بعد از يه نگاه متعجبانه به من روشو كرد به زين ..
هری: نامزد ؟ هه خیالاتی شدی پسر ..
گفت و بعد ازاينكه دستامو اروم ول كرد بلند شد و روبروي زين ايستاد ..
زين:ببين بچه اصلا به نفعت نیست که دور و ور اون بچرخی وگرنه .....
هری:وگرنه چي ؟ تو در حدی نيستي كه بتوني به من دستور بدی ..
هري گفت و يه پوزخند زد ..
فکر نكنم اين به جاهاي خوبي كشيده شه چون زين با يه دستش يقه هري رو گرفت و گفت :
زین : شاید .. ولی میتونم تو یه ثانیه از صفحه روزگار محوت کنم ..
و يقه شو ول كرد ..
هري هم بعد ازينكه يقشو صاف كرد گفت:
هری : تو اگه انقدر بهش اهمیت میدی الان با اون اینجا بودی نه یکی دیگه ..
زين: کارایه من فقط به خودم ربط داره نه به بچه ای مثل تو حالا هم ازا ينجا برو .. همين الان ..
هری:باشه ميرم .. ولي اگه شنيدم بهش آسيبي رسوندي پودرت ميكنم ..
_اوه هری ..
با التماس بهش گفتم و اونم خم شد طرفم و بعد از اينكه اروم پشت دستمو بوسيد با لبخند گفت:
"بهم زنگ بزن"
و بعد از يه نگاه تهديد اميز ب زين از اونجا رفت ..
حالا زين جاي اون نشسته ..
_ تو ديوونه شدي ؟؟ من نامزد تو نيستم .. چرا خلوتمونو به هم ريختي ؟ چرا پيش دوست دخترت نموندي ؟
+دوست دختر ؟ اون دوست دخترم نبود .. اون یکی از همکارایه جدید بود اينم يه قرار كاري بود كه تموم شد ..
_اها .. تو هميشه با همكارات انقدر گرم ميگيري ؟
يه پوز خند زد و گفت :
+ اره هميشه .. نگو كه حسوديت شده ..
_ هه .. من ؟ فعلا اوني كه داره حسودي ميكنه تويي ..
گفتم و از سرجام بلند شدم و به سمت در خروجي رفتم .. كه ديدم بازومو گرفت
+صبر كن .. ميرسونمت
_لازم نيست خودم پا دارم ..
گفتم و دستمو از تو دستش كشيدم و با سرعت بيشتري حركت كردم .. الان بيرون از اون رستوران بودم ..بارون شدیدی گرفته بود و سعی میکردم از کنار راه برم که خیس نشم ..داشتم تند تند قدم برميداشتم كه ديدم زين از پشت دوتا بازومو گرفتو منو به زور سمته ماشينش برد ..
_چيكار ميكني ولم كن .. توي عوضي بلد نيستي چطور بايد با ی دختر رفتار كني تو حتی....
حرفم نصفه موند وقتي منو نشوند روي صندلي جلو ماشين و بعد از اينكه درو بست ، قفلش كرد .. اون واقعا يه عوضيه .. بعد از چن ثانيه خودشم سوار شد و بدون اينكه وقتو از دست بدم مشتی حواله ی بازوش کردم ..
شت ..
دستم درد گرفت اما به روی خوردم نیاوردم ..
بازوهاش واقعا سفته ..
شروع کردم به لگد زدن به در ماشین ..
مطمئن بودم الان خیلی عصبانیه سرمو سمتش برگردوندم و از حالت صورتش جا خوردم ..
ریلکس بود و با یه لبخند به روبرو نگاه میکرد ..
+عزیزم زور نزن .. اون در تا من نخوام باز نمیشه ..
دیگه حرفی نزدم اما عصبانیتم حد نداشت ..
_ببین من با تو هیچ جا نمیام و اگرم میخوای به زور ببریم خبر بدی برات دارم چون جیغ میزنم و همه میان کمکم ..
+خب بزن ..
اين جواباي ريلكسش داره عصبانيتمو بيشتر ميكنه .. اون چرا اينجوريه ؟ توي راه فقط ميشد صداي بارون شديدي كه به پنجره ها ميخورد رو شنيد .. تقریبا زمان زیادیه که تو راهیم و با توجه به مسیر داریم لحظه به لحظه از خوابگاه دورتر میشیم ..
سكوت و شكستم و گفتم :
_داري كجا ميري ؟
چشماشو به خيابون روبرو دوخته بود و بدون هيچ واكنشي به رانندگيش ادامه داد .
_كَري ؟ پرسيدم کجا داري میبریم ؟
+هرجا که بخوام ..
داد زدم:_جایی که تو بخوای من نمیام ..
+اروم باش ..
بدون اينكه به من نگاه كنه گفت ..
ترجیح دادم اروم باشم ببینم کجا میره ..
راستش نميتونم چشم از اون نیمرخ جذابش بردارم ..اون موها و ته ريش و چشماي مشكي و پوست سفيد ..همچين تركيب قشنگي رو تا حالا تو لندن نديده بودم آدماي اينجا همشون موهاي بور و چشماي آبي يا سبز دارن .. شايد اون اهل اينجا نيست .. شايدم دورگه ست ..
فكر كنم مدت زيادي رو بهش خيره شده بودم چون ديدم يه لبخند رو لباش اومد و گفت :
+ تو به چي خيره شدي ؟
_من ؟ امم .. هيچي .. داشتم مغازه هاي اونطرف خيابونو ميديدم .. یادم باشه اینجا بیام حتما ..
لبخندش پررنگ تر شد و گفت :
+ اريكا .. اونطرف خيابون اصلا مغازه اي وجود نداره ..
و لبخندش جاشو به خنده داد .. باشه باشه من داشتم به اينكه چقدر تو خوش قيافه اي و اينكه چقد قيافت خاصه فكر ميكردم و موقعیتمو فراموش کردم ..
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..