Part 28:
بعد از دوساعت كلاس خسته كننده و فقط ١٥ دقيقه استراحت بايد طبق حرف استاد ميرفتيم به برج روبروي اون كلاس ..
از دور خيلي كلاسيك و قديمي به نظر ميرسيد و وقتي كه واردش شديم روبرومون يه راه پله ي مارپيچي كه مارو به نوك برج ميرسوند قرار داشت ..
همه كلاس بعد از استاد فاستر وارد راه پله شديم تا به نوك برج برسيم ولي اون راه پله واقعا تنگ بود جوري كه حداكثر فقط ٢ نفر ميتونستن كنار هم راه برن ..
که هر كدوم از پارتنر ها كنار هم داشتن پله هارو بالا ميرفتن ..
_چقد طولانيه ..!!
مگه چقد ارتفاع داره ؟!..
اه پاهام درد ميكنن..!!
زين با يه نگاه سرد گفت:
+ توهميشه انقد غر ميزني ؟!
نيم نگاهي بهش انداختم و پوفي كشيدم و سعي كردم هر جوري هست درد پاهامو تحمل كنم .. تا اينكه بعد از حدود ١٠ دقيقه بالاخره رسيديم بالاي برج ..
جايي ك اونجا بوديم با ظاهر برج خيلي فرق داشت !!
من انتظار چند تا تلسكوپ عادي خاك گرفته و فضايي شبيه هاگوارتز بودم ولي اون فضايي كه ديدم معركه بود !!
خيلي مدرن و امروزي و وسايل و تلسكوپ هاي بزرگ و پيشرفته اي اونجا بودن !!
هركدوم از پارتنر ها رفتن و پيش تلسكوپاي پيشرفته اي ك دو تا صندلي ب تعداد پارتنر ها داشت تحقيقاتشونو شروع كردن ..
منو زين هم با يه تلسكوپ تحقيقاتمونو شروع كرديم ..
"به هر كدومتون يه كاغذ ميدم كه توش موضوع تحقيقتون نوشته شده "
استاد گفت و شروع كرد به دادن كاغذ هاي كوچيكي به هر پارتنر ..
بعضي از پارتنر ها باديدن اون كاغذ خوشحال و هيجان زده ميشدن و تحقيقشونو شروع ميكردن و بعضي هاهم با گيجي به كاغذ نگاه ميكردن و كل وجودشونو استرس و نگراني پر ميكرد ..!
نوبت ما رسيد ..
استاد يه كاغذ بهم داد و رفت ..
منم بازش كردم و روشو خوندم :
_ستاره كواركي !!
اون ديگه چيه ؟!!!
با نگراني و چشماي گرد شده نگاي زين كردم و اونم با خونسردي كاغذو ازم گرفتو گفت:
+ ستاره كواركي ديگه..! مگه نميدوني اون چيه ؟!
_نه!
+ ميشه ازت بپرسم تو اصلا براي چي دانشگاه ميري؟! .. نه سر كلاس گوش ميدي نه هيچي درباره درسات ميدوني ..
با شرمندگي سرمو پايين انداختم و سعي كردم وانمود كنم چيزي نشنيدم ..
کانال👇
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..