Part 35:
قلبم به شدت تو سینم میکوبید و اجازه نمیداد درست تصمیم بگیرم ..
فکر اینکه اونا از کوه پرت شدن پایین داشت دیوونم میکرد ..
باید کوه های بین مسیر لندن به گرینویچ رو میگشتم ..
اما چجوری ؟؟
این مسیر رو یا باید با جاده رفت یا تله کابین ..
چاره ای نداشتم ..
از جاده منحرف شدم و رو برفایه سنگین از کوه ها بالا میرفتم ..
میتونستم تله کابین هارو ببینم ..
در جهتشون حرکت میکردم ..
سرعتم خیلی کم بود چون برفا و سنگها سرعتمو میگرفت ..
داشتم با دقت به دور ورم نگاه میکردم ..
که ..
ماشین ایستاد ..
اوه فاااااکککککک ..
پنچر شدم ..
بدبختی از این بدتر ؟؟
دستمو به کمرم زدم و سرمو گرفتم بالا ..
داشتم به این فکر میکردم که باید چیکار کنم ..
که ..
اخخخخخخ ..
ی چیزی خورد تو سرم ..
خم شدم که برش دارم ..
ی ماتیک بود ..
دهنم از تعجب باز موند ..
این از کجا افتاد ؟؟
این اطراف پشه هم پر نمیزد ..
چطور ممکنه ؟؟
نکنه از تو یکی از تله کابین ها افتاده ؟؟
اما اونا که حرکت نمیکنن ..
نفس عمیقی کشیدم و از کوه ها بالا رفتم ..
میخواستم نزدیکترین فاصله رو به کابین ها داشته باشم ..
خوش شانسی اینجا بود که قبلا برا مسابقات کوهنوردی فقط از کوه های برفی برا تمرین استفاده میکردم ..
و الان ..
داره کمکم میکنه ..
به قله رسیدم ..
بلند خندیدم و به زیر پام نگاه کردم ..
اوه ه ه ه ه مای گااااد ..
سوت بلندی کشیدم ..
ارتفاع خیلی زیاد بود ..
تو فکر بودم که یهو به خودم اومد ..
هی هریییی ..
یادت نره برا چی اومدی اینجا ..
چشم از ارتفاع گرفتمو توجهمو به کابین ها جلب کردم ..
شت ..
همشون خالین ..
بیخودی خیالاتی شدم ..
سری تکون دادم و میخواستم برگردم که چشمم به چیزی خورد ..
داخل یکی از کابینا یه چیزی مچاله شده بود ..
اول فکر کردم وسیله ای چیزیه ..
اما لرزش بدنش اونقدر زیاد بود که فهمیدم یکی اونجاس ..
دست و پامو گم کردم ..
شک ندارم اون اریکه ..
گوشیمو دراوردم که شماره پلیسو بگیرم ..
فاکککک ..
چرا انتن نمیده ..
با عجله از کوه پایین اومدم و با تمام توانم خودمو رسوندم به جاده ..
نفس کم اورده بودم ..
فاصله زیادی رو دویده بودم ..
با پلیس تماس گرفتم اما اونا حرفمو باور نکردن و گفتن که همچین چیزی غیرممکنه ..
داد بلندی کشیدم که صدام تو کوه ها پیچید ..
دستمو گرفتم جلو ماشین ها تا شاید یکیشون سوارم کنن ..
بالاخره یکی ایستاد ..
سوار شدم و بریده بریده گفتم ..
+اقا بُ برو .. برو لندن ..
دسته ی پولامو هم دراوردم و گذاشتم جلوش
+فقط برو ..
دستام میلرزید ..
سعی میکردم منظم نفس بکشم اما نمیشد ..
اگه تا من برسم چیزیش بشه چی ؟؟
__________
پلیس:اقا من چند بار براتون توضیح دادم ..
زنگ زدیم به مامور الان میاد درو باز میکنه و کابین هارو راه میندازه ..
بی توجه به حرفاش راه افتادم به سمت اون در و با چند تا مشت شیششو شکوندم ..
کابین هارو راه انداختم ..
اما با این سرعت اگه بخواد حرکت کنه بیشتر از نیم ساعت دیگه میرسن ..
دنبال دکمه ای گشتم که به دردم بخوره ..
Speed ..
خودشه ..
فشارش دادم و به اخرین درجه رسوندمش و به هشدارایه پلیس توجهی نکردم ..
سرعت کابین ها حدودا 3'4 برابر شده بود ..
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که دیدم کابینی که داره میاد همون کابینه ..
اما دو نفر داخلش هستن ..
هرچی نزدیکتر میشدن تعجبم بیشتر میشد ..
زین و اریک ..
اریک سرش رو سینه زین بود و دستشو دور کمرش حلقه کرده بود ..
صورت جفتشون کاملا سفید بود ..
هیچ حرکتی نمیکردن ..
نکنه یخ زده باشن ؟
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..