Part4:
از بوی وحشتناک ماری جوانا نزدیک بود بالا بیارم ..
متنفر بودم از مواد و همه کسایی که مواد میکشیدن .. دلم میخواست نیست بشن
به پسری که روبروم نشسته بود و با خونسردی داشت مواد دود میکرد زل زدم..
_هی یارو اینجا چه غلطی میکنی؟پاشو این موادایه فاکیتو ببر جایه دیگه بکش ..
پسره سرشو آورد بالا و بی تفاوت نگام کرد حدس میزنم بخاطر مصرف بیش از حد اصلا نمیفهمه من دارم چی میگم
_اریکا
کلارا بود .. نگاه پرسشگرمو بهش دوختم .. منتظر جواب بودم که بهم بگه چرا دوست پسرشو اورده اینجا تا ماری بکشه
اون میدونس من از مواد متنفرم وقتی قرار شد هم خوابگاهی بشیم باهاش مفصل در این باره حرف زده بودم
_ امم .. اریک .. ایشون لویی تاملینسون هم خوابگاهی جدیدمون هستن .!
نمیتونستم با همچین کسی هم خوابگاهی باشم اما چاره ای هم نداشتم پس تنها کاری که میتونسم بکنم این بود که برم و سعی کنم آروم شم
به محوطه پشت خوابگاه رفتم فضاش فوق العاده بود .. میتونستی برج ساعت رو میون اونهمه کاخ و خونه های سلطنتی ببینی..
چند تا نفس عمیق کشیدم به این فکر بودم که به اون لویی بیچاره چه ربطی داره؟
مگه مواد کشیدن جرمه؟
قلبم جواب مغزمو داد
_ برا تو و اطرافیانت اره .. جرمه!!
نمیخواستم دیگه هیچی منو یاد اون اتفاقای لعنتی بندازه ..
__________
نمیدونستم چقدر گذشته ..
وقتی به خودم اومدم که صورتم خیس از اشک بود!
همیشه همینطور بودم . پیش بقیه محکم و شیطون .. اما تو تنهایی خودم .. هیچی نبودم
دیگه بس بود .. بلند شدم
صورتمو شستم .. باد به صورتم میخورد و حس خوبِ پاييزي رو بهم منتقل میکرد ..
داخل خوابگاه شدم .. حواس لویی سرجاش اومده بود .. با شرمندگی نگام میکرد .. بی توجه بهش رفتم و نشستم که یه نگاه رو کتابام بندازم که صداشو شنیدم ..
CITEȘTI
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..