chapter 55

154 16 0
                                    


نگاهي به صورتش انداختم كه ديدم لبخندش محو شد و با يه حالت جدي گفت:
+ زين خوش قيافست و موقعيت اجتماعيشم عالیه ولی تو ميدوني اون قبل از تو با كيا بوده؟نميخوام زين رو بد جلوه بدم ولي تو بايد بيشتر راجبش فكر كني ..
_ميدونم هري .. حتما به نصيحتات گوش ميدم
لبخند زدم و بعد از اينكه دوستانه همو بغل كرديم از هم خداحافظي كرديمو هر كدوم راه خودمونو رفتيم .. حق با اون بود
موقعيت زين و ظاهرش جوريه كه هر دختري دلش ميخواد با اون باشه
____
داشتم تو راهرو خوابگاه قدم میزدم كه ناتالي رو ديدم كه داشت به طرفم ميومد
اخمی کردم و منتظر حرفاش شدم
+ببين فكر نكن حالا كه زين تورو به دانشگاه رسونده یعنی عاشقت شده یا دوستت داره
_هه دقیقا همین فکرو میکنم
از حرفم مطمئن نبودم و تو اون لحظه فقط میخواستم اونو دیوونه کنم
+پس بذار چیزی رو بگم که حدس میزنم نمیدونی .. اون با دختراي زيادي بازي کرده و وقتی کارش باهاشون تموم شد اونارو مثل آشغال پرت ميكنه يه گوشه و نگاي پشت سرشم نميكنه
اين جمله هارو با پوزخند ميگفت و من هر لحظه بيشتر ميشكستم
غيرممكنه زين همچين آدمي باشه ..
هنوز از احساسش نسبت به خودم مطمئن نیستم اما نمیتونم باور کنم که اون همچین کارایی رو کرده
برگشتم طرفش و با خنده گفتم:
_اوه گاااااد .. تو داري حسودي ميكني ..
+خانم کوچولو .. این حرفا حقیقت داره .. حتی میتونم بهت ثابت کنم .. فقط کافیه بخوای
اون چي داره ميگه؟چطوری میخواد ثابت کنه ؟
من حتي ديگه نميخوام اون صورت لعتیشو ببينم ..
با عصبانیت مشغول صحبت بود اما نمیفهمیدم چی میگه
صدای هری تو ذهنم اکو میشد و پشتشم صدای این
رفتم تو اتاقمو درو محکم بستم و قفلش کردم ..
صورتم گرم شده بود
شاید دارم گریه میکنم ..
بدون توجه به اینکه دارم چیکار میکنم شماره زینو گرفتم
صداش تو گوشم پیچید اما نمیدونستم باید بهش چی بگم
پس قطع کردم
___
دو روز گذشت و من به هیچکدوم از زنگایه زین جواب ندادم
باید با خودم کنار میومدم که اون اهل اینکارا نیست
و امروز
فکر میکنم فراموش کردم کردم نصیحتای هری و فریادهای ناتالیرو
لویی و کلارا هم نگرانم بودن اما تنها جوابم بهشون این بود که:
"مریض شدم .. خوب میشم"
دیگه نمیتونستم اتاقو تحمل کنم ..
پالتویی رو لباسم پوشیدم و زدم بیرون ..
درو که باز کردم عطر زین مشاممو پر کرد ..
اطرافمو نگاه کردم
کسی نبود
اوه .. حتما خیالاتی شدم
راه افتادم که از در برم بیرون که یه دستی رو شونم احساس کردم
برگشتم سمتش ..
خودش بود ..
چند بار سرمو تکون دادم که اگه خیاله بیام بیرون ..
اما نبود ..
قلبم تو سینم میکوبید جوری که انگار میخواست بیاد بیرون ..
@UN_LV_FF

uwelcome.loveWhere stories live. Discover now