Part 23:
جیغ جیغ کنان زدم به کلارا که داشت اماده میشد که بخوابه ..
_چه غلطی داری میکنی ؟؟ داریم میریم بستنی بخوریم .. مهمون لویی
+شت .. تویه هرزه هنوز نمیدونی من به بستنی آلرژی دارم ؟
اوه فاک .. راست میگفت ..
_اوکی .. پس بای
+هی هی هی .. مواظب لو باش
_شات اپ هانی
کیفمو انداختم رو شونم و با لویی از خوابگاه خارج شدیم ..
لو موتور داشت و کلاه ایمنی خودشو پوشید .. برا منم یکی داد و رفتیم به سمت بلو تاپ ..
_____________
رو نیمکت پارک نشسته بودم و منتظر لو بودم ..
رود تایمز روبروم بود و ارامشی که تو اون تاریکی بهم میداد غیرقابل توصیفه ..
پارک تو سکوت عجیبی غرق شده بود ..
هوا ابری بود ..
اما خبری از بارون نبود ..
یادم به بچگیام افتاد ..
عاشق بارون بودم ..
اولین بار که به اون قطره ها دقت کردم شبی بود که با پدرم رو پشت بوم خونه ایستاده بودیم ..
با کنجکاوی زل زده بودم به اون دونه های بلوری ..
که بابام چشماشو بست و با لحن دلنشینی زمزمه کرد :
"چه بارونیه ......
اخرین حرف باران :
زمین را شستم ..
دوباره اغاز کنید"
گفت و نفس عمیقی کشید ..
انگار واقعا میخواست همه چیزو بشوره بریزه دور ..
_بابایی ..
+جون بابایی
_چرا خدا داره گریه میکنه ؟
از دست من ناراحته ؟
خندید و موهامو نوازش کرد ..
+نه بابایی ..
شاید دلش گرفته ..
شایدم عاشق شده ..
_همه وقتی عاشق میشن گریه میکنن ؟
چند دقیقه گذشت ..
صداش با بغض بلند شد ..
+اره بابایی .. همه ..
اونموقع نمیفهمیدم ..
دلیل بغضاشو ..
فکر میکردم به قول خودش اینم ی جور عشق بازیه خداس با بنده هاش ..
که اشکاشو میریزه رو سرِ ما ..
چقد همه چیز ساده بود برام ..
+یوهوووووو .. کجایی تو دختر ؟
لو بود .. خندیدم و بستنیمو از دستش گرفتم ..
دیگه دلم بستنی نمیخواست ..
فقط میخواستم حرف بزنم ..
این حال و هوا آدمو مجبور به فکر کردن میکرد
_لو
+جونم
_این زندگی لعنتی از ما چی میخواد ؟؟
چرا کسی نیس که ی بار برا همیشه بره باهاش بجنگه ؟
+چون دریا با فوت طوفانی نمیشه ..
پوزخندی زدم ..
_گاهی وقتا یادم میره معنی زندگیو ..
بنظر تو چیه ؟
+چیزی که ما میسازیمش .. شاید بعدش نتونیم تغییرش بدیم .. اما مسئولش خودمونیم ..
صدای "هممم" مانندی از دهنم خارج کردم ..
نمیدونستم باید چی بگم ..
+چی داره اذیتت میکنه اریک ؟
سکوت کردم ..
چند دقیقه گذشت ..
+به عنوان ی دوست ی چیزو یادت باشه ..
هر چیزی که ارامشتو سلب کنه ..
"زیادی گرونه" ..
باید از فکرت بندازیش بیرون ..
ینی میشه روزی برسه که بارون بیاد همه چیو بشوره و با خودش ببره ؟؟
که بتونم زندگیمو از اول شروع کنم ؟
امیدی ندارم بهش ..
کانال👇
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..