عقلم سر جاش برگشت و با همه قدرتم اونو هل دادم و شروع كردم به دويدن ..
شاید بعدا پشیمون بشم ..شاید دیگه نبینمش ..شاید دیگه حس خوبی که با اون داشتمو با هیچکس تجربه نکنم ..
اما نمیتونم همش بهش شک داشته باشم ..
نمیدونستم کجا دارم میرم ..فقط میخواستم فرار کنم ..صدای پاهاشو میشنیدم که داشت دنبالم میومد ..
پشت سر هم اسممو صدا ميزد ولي من توجهی نمیکردم ..
شانس اوردم كه اين موقع شب يه تاكسي تو خيابون ديدم ..دستمو ديوونه وار براش تكون دادم و اون جلوم ایستاد ..با عجله سوار شدم و فقط گفتم
"برو لطفا"
ميتونستم زينو از اينه بغل ببينم كه بعد از چند قدم راه رفتن ايستاد و رو زمين زانو زد ..بغض داشت خفم میکرد ..
_كجا ميريد خانم؟
+نمیدونم .. فعلا فقط برید ..
کجا باید برم ؟
خوابگاه ؟
نه .. اون اولین جاییه که زین دنبالم میگرده ..
هتلم نمیتونم برم چون به اندازه کافی پول ندارم ..هري .. خودشه .. شاید اجازه بده یه شب خونشون بمونم ..
زين ادرس خونه هري رو نميدونه ..البته امیدوارم که ندونه ..
بلافاصله گوشيمو در اوردم و بهش زنگ زدم ..صدای خواب آلودش تو گوشم پیچید
+اريک ؟ اين تويي؟
_اره منم هري واقعا متاسفم كه مجبور شدم اين موقع بهت زنگ بزنم
+نه .. تو .. داري گريه ميكني؟
_من نه .. خب اره ..
صدام میلرزید و نمیتونستم درست حرف بزنم
_هری ميتونم امشبو خونه شما بمونم ؟ واقعا متاسفم .. فقط امشب .. فردا صبح ميرم .. راستش من میخواستم برم هتل اما ...
پرید تو حرفم
+البته که میتونی .. هروقت که خواستی میتونی بیای .. رسیدی بهم زنگ بزن ..
_باشه .. بازم متاسفم
+نیازی به تاسف نیست عزیزم .. منتظرتم
_باشه مرسی ..
گفتم و قطع كردم ..نميدونم اگه اون نبود من بايد چيكار ميكردم .. ادرس خونه هري رو به راننده دادمو صورتمو تكيه دادم به شيشه و سعي كردم اتفاقات پيش اومده رو هضم كنم ..رسیدیم و اون مقدار کمی که پول با خودم اورده بودم و از تو کیفم دراوردم و به راننده دادم ..به هری زنگ زدم و چیزی نگذشت که درو باز کرد ..دیگه نتوستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه ..
+هی بیبی تو چت شده ؟؟
با بغض گفتم
_هری من دیگه نمیخوام زینو ببینم .. من نمیتونم بهش اعتماد کنم ..
+خیلی خب خیلی خب .. هرچی تو بگی .. اروم باش .. بیا بریم تو ..
رفتم تو و وقتی به خودم اومدم تو اتاقش بودم .. نمیدونم چرا مستقیم اینجا اومدم ..سرم داشت تیر میکشید ..
تازه به بودن زین عادت کرده بودم .. چجوری میتونم زندگیمو بدون اون بسازم ؟؟
________
با صدای فریاد های هری از خواب پریدم ..
شاید داره با یکی دعوا میکنه ..
نمیخوام تو کاراش دخالت کنم ..بی حرکت نشستم و به یه نقطه خیره شدم ..
امشب باید کجا بمونم ؟؟
دیگه نمیخوام برگردم به اون خوابگاه لعنتی ..دیدن ناتالی برام زجر اوره ..
ضربه ای به در خورد و پشت سرش هری با صورتی قرمز داخل شد ..
+صبح بخیر اریک
با لبخندی زورکی گفتم
_صبح بخیر
+زین زنگ زده بود ..
از جام پریدم ..
_او .. اون چرا به تو زنگ زد ؟؟
+میخواست تورو از اینجا ببره ..تهدیدم کرد که اگه میدونم کجایی بهش بگم اما من گفتم که اون نمیخواد تورو ببینه .. اونم قاطی کرد و فریاد زد ..
دستامو رو سرم گذاشتم ..چرا نمیفهمه که من وقتی صورتشو میبینم تمام حرفای ناتالی و چیزایی و که ازش دیدم میاد تو ذهنم ؟؟
اون نمیتونه مرد رویاهای من باشه ..
من عاشق پسر مغروری شدم که هیچ دختریو نمیدید ..اما این ..
"اریکا هانی"
رزالی بود ..
با لبخند بزرگی از جام بلند شدم و خودمو تو بغلش قایم کرد ..با بودن اون آرامش میگرفتم .. احساس میکنم که اون خیلی بهم نزدیکه ..
اگه مادری داشتم حتما به اندازه اون دوسش داشتم ..
"هری گفت که حالت خوب نیست عزیزم"
گفت و دستشو رو صورتم کشید ..
_اره راستش من فقط یکم گیجم .. از هریم ممنونم که گذاشت دیشب اینجا بخوابم .. من دیگه باید برم ..
حالت صورتش عوض شد و گفت
"نه نه .. تو نباید بری"
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد
"اینجا خونه ی تو هس"
با تعجب نگاش کردم ..
اون سعی داشت چیو بهم بفهمونه ؟؟
لحن حرفش شبیه تعارف نبود ..
انگار میخواد چیزیو که تو دلش مخفی کرده رو بگه ولی تردید داره ..
اما برای چی ؟؟
نمیدونم ..
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..