در خونه ی هری ایستادیم ..
مشغول کشوندن هری به خونش بودم که زین گفت
+تو کجا میری ؟؟
_باید بمونم پیشش اون حالش خوب نیست
+مگه خودش خانواده نداره ؟؟
_داره .. اما به اونا زنگ نزد .. به من زنگ زد ..
با خشم گفت
+خب برو
_مرسی که رسوندیمون ..
جوابی نداد و سوار ماشینش شد ..
________
فقط سوفیا خونست و پدر و مادر هری نیستن ..
با كمك اون هري رو تا اتاقش آورديم و اروم روي تختش خوابونديم..
هري خوابیده بود و اروم نفس میکشید ..
منم رو مبل نزدیک تختش دراز کشیدم ..
زین چی میخواست بهم بگه ؟؟
لعنتی .. اگه هری امشب به اون بار نمیرفت شاید میتونستم تا صبح با زین باشم ..
تک تک حرفایی که بهم زد رو تو ذهنم مرور کردم ..شاید واقعا عاشق شدم ..یعنی این حسم واقعا عشقه ؟؟
سعی کردم به خودم تلقین کنم که نیس اما خب به خودم که نمیتونم دروغ بگم ..
دستی روی گردنم کشیدم ..
از کوچیکی پوستم خیلی حساس بود و بخاطر همین هنوزم بخاطر کبودی اونروز درد میکنه ..
هیچوقت فکر نمیکردم ی روزی برسه که از دردی که دارم لذت ببرم ..
یکی در زد و رشته افكارمو پاره كرد
بلند شدم و اروم دستگیره رو بالا و پایین کردم که هری بیدار نشه البته اون بیشتر از این مسته که بخواد حالا حالاها بیدار شه ..
مادر هری بود ..
احساس کردم با ديدنه من اشک تو چشماش جمع شد ..
با لبخند گفتم
_سلام خانوم استایلز ..
+سلام عزيزم
گفت و بغلم کرد ..
چقد احساساتیه ..
_نگران هری نباشید .. اون مست بود حالا هم خوابیده ..
+خوبه که تو پیششی .. میای با ما شام بخوری ؟؟
_نه ممنون من خوردم ..
+ اگه چيزي خواستي ميتوني بياي پايين و بهمون بگي
_بله حتما .. مرسي از محبتتون
لبخندي بهم زد و از در اتاق دور شد.. درو تا نيمه داشتم بستم ولي صداي پاي رزالي (مادر هري) تا نصفه هاي راهرو متوقف شد و ديگه شنيده نميشد .. درو كامل باز كردم و ديدم كه وسط راهرو ايستاده و دستشو روي پيشونيش گذاشته. با اينكه صداش اروم بود ولي چون هيچ صداي ديگه ايم تو خونه شنيده نميشد جملشو واضح شنيدم .. "چقد بزرگ شده!" اين جمله رو گفت و اروم تر از قبل از راهرو گذشت.
يكم بخاطر حرفش گيج شدم ولي دوباره برگشتم همونجایی که دراز کشیده بودم ..
و تصمیم گرفتم زنگ بزنم به زین ..
تا پشیمون نشدم سریع شمارشو گرفتم ..
اما تماسو رد کرد ..
شت ..
این چه کاری بود ؟؟
دوباره زنگ زدم ..
ایندفعه انقدر بوق خورد که خودش قطع شد ..
_____
از خونه هری بیرون اومدم و در جواب اصرارهای مادر هریم که گفت بمونم فقط گفتم
"ممنون درس دارم باید برم"
رفتم خونه زین ..
در زدم و منتظر ایستادم ..
درو باز کرد ..
خیلی خسته بنظر میرسید ..
چشماش پف کرده بود و قرمز بود ..
با تعجب گفت
+تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
_وای سرده بیا بریم تو تا بگم ..
بدون معطلی از کنارش رفتم داخل ..
وات د فاکککک ..
اینجا زلزله اومده ؟؟
همه ی شیشه ها شکسته بود و ضرفا پودر شده بود ..
چشمامو گرد کردم و به سمتش برگشتم
_اینجا چه خبر شده زین ؟؟
نفس عمیقی کشید ..
یه لحظه از نگاهش ترسیدم ..
چش شده این ؟؟
رفت تو باغ و سیگارشو با فندکش روشن کرد ..
پشت سرش رفتم ..
حتی ژست سیگار کشیدنشم با همه فرق داره ..
_تو سیگاری هستی ؟؟
+نه
_پس این چیه ؟؟
+اومدی اینجا برا تفتیش ؟؟
_من ؟؟ خب .. نه .. من .. اصن این چه طرف حرف زدنه ؟؟ طلبکاری ازم ؟؟
+صداتو برا من نبر بالا
_ببرم بالا چی میشه ؟؟
حالا هر دومون داشتیم داد میزدیم ..
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..