Chapter 70

135 10 0
                                    


کاری نمیتونستم براش انجام بدم ..
فقط سوپ درست کردم و اروم اروم بهش دادم ..
الان نیم ساعتی بود که دراز کشیده بود ..
گوشیم زنگ خورد ..
جاس بود .. اونو به کل فراموش کرده بودم ..
اروم رفتم تو اتاق و درو بستم ..
_الو
+هی اریکا تو کجا رفتی ؟؟ بهت گفتم که صبح میرسونمت ..
_منو ببخش .. نمیتونستم تحمل کنم .. اگه نمیومدم دیوونه میشدم ..
+اوکی اشکالی نداره .. زین حالش چطوره ؟؟
_اون خوبه .. فقط یه کم زخمی شده ..
+اوه خداروشکر .. مواظب برادرم باش اریکا ..
لبخندی زدم
_البته ..
+حالش که بهتر شد بگو بهش زنگ بزنه .. روز خوش
_حتما .. بای
از اتاق بیرون اومدم و نگاهی به زین انداختم ..
اروم خواب بود ..
دلم میخواست خم شم و چشماشو ببوسم .. اما میترسیدم بیدار شه ..
یه گوشه نشستم و رفتم تو فکر دیشب .. صحنه ی وحشتناکی بود ..
همش استرس اینو داشتم که یکی بیاد تو خونه ..
رفتم و تمام درهای خونه رو قفل کردم که صدای زینو شنیدم که اروم اسممو صدا میزد
+اریکا
رفتم پیشش و لبخندی بهش زدم ..
+آب
رفتم و لیوانی آب براش ریختم و بهش دادم ..
چشماش بیشتر از یه ساعت پیش انرژی داشت و مشخص بود که حالش خیلی بهتره ..
سعی کرد بشینه که دستمو روی سینش گذاشتم
_نه بلند نشو .. بخواب
دستمو و گرفت نشست
اروم کنارش نشستم و به زخمایه صورتش نگاه کردم و فکر کنم متوجه گرفتگی صورتم شد که دستی به صورتم کشید و گفت
+نگران من نباش .. اینا خوب میشن ..
_ولی زین من میترسم .. اونا تونستن تو اون شلوغی بهت حمله کنن پس خیلی راحت میتونن بیان تو خونت و ...
بغض بهم اجازه ی حرف زدن نداد
زین سرمو رو شونش گذاشت و گفت
+من فقط بخاطر .. بخاطر شرکت دشمن دارم و .. خودم کاراشو درست میکنم .. دیگه همچین اتفاقی نمیفته قول میدم .. فقط
_فقط چی ؟؟
+فقط پیشم بمون .. قول بده که بمونی .. هر اتفاقی که افتاد ؟؟ این قولو بهم میدی اریکا ؟؟
تو چشماش میشد عجز و دید .. تا حالا اینجوری ندیده بودمش
محكم بغلش كردم و گفتم :
_ حتي اگه خودت بهم بگي برو ، من هيچ جايي نميرم
با اينكه صورتشو نميديدم ولي لبخند زدنشو حس كردم ..
سرم رو سينش بود و اروم با موهام بازي ميكرد بعد از چند دقيقه آرامش گرفتن يادم اومد امروز ساعت ٢ كلاس دارم
اروم از روش بلند شدم كه گفت :
+چيشد؟
_ساعت ٢ كلاس دارم .. دانشگاه ...
گفتم و دستي رو صورتم كشيدم .. تو اين اوضاع اصلا رو مود كلاس و درس نبودم
_ولش كن نميرم .. يه جلسه غيبت كنم به جايي كه برنميخوره
زين جدي شد و گفت :
+ تو بايد بري ! دوست ندارم بخاطر من از درسات عقب بيوفتي
_نه اصلا مهم نيست ! من ميتونم بعدا جزوشو از هري بگـ ..
پريد تو حرفم و با لحن دستوري گفت:
+تو بايد بري ! من ميرسونمت ..
_اه باشه ميرم .. ولي تو منو نميرسوني .. يه نگاه به خودت بنداز تو حتي نميتوني درست راه بري !
پوفي كشيد و گفت :
+باشه .. بزار برات آژانس بگيرم
________________
از تاكسي پياده شدم و به سمت كلاسم راه افتادم
+هِي بلوندي !
سرمو برگردوندم و هري رو ديدم
_هررري!!
دويدم سمتش و محكم بغلش كردم كه ديدم پاهام از زمين جدا شد و منو يه دور چرخوند و روي زمين گذاشت ..
خنديدم و گفتم :
_خيلي دلم برات تنگ شده بود !
+منم همينطور ! خداروشكر كه امروز يه كلاس مشترک داشتيم وگرنه هيچ خبري از من نميگرفتي .. چند بار بهت زنگ زدم ولي گوشيت خاموش بود ..
_ واقعا؟ اه هري متاسفم من توي اين چند روز اصلا حال خوبي نداشتم و ميدوني .. ترجيح دادم گوشيمو خاموش كنم .. ولي اگه ميدونستم تو زنگ ميزني اصلا اينكارو نميكردم ..
لبخند شيريني زد و گفت:
+اشكال نداره .. بيا بريم سر كلاس تا استاد قبل از ما نرفته
دستشو گذاشت رو شونم و به سمت كلاس رفتيم ..
اون واقعا مهربونه و من نميدونم چجوري بايد اين مهربونياشو جبران كنم
به كلاس رسيديم و روي دو تا صندلي خالي اي كه رديف دوم بود نشستيم
ساعت٢ بود ولي هنوز استاد نرسيده بود !
سكوتي بينمون بود كه دليلشو نميفهميدم .. ولي بعد از چند ثانيه روشو سمتم برگردوند و با يه نگاه معني دار پرسيد:
+چه خبر از زين ؟
نميخواستم ماجراي شب قبل رو براش تعريف كنم و ميدونستم اگه بگم زين حتما دلخور ميشه به ناچار گفتم :
_خب.. زين .. اون خوبه .. عاليه .. شركتش رو اداره ميكنه و قرارداد هاي جديد ميبنده .. اون خوبه ..
و بالبخند نگاهش كردم
چند ثانيه به با حالت جدي نگاهم كرد و بعد از يه پوزخند گفت :
+خيليم خوب !
يادم به زين و زخماي رو صورتش و اون حال بدش افتادم و لبخندم محو شد و هري فهميد .. البته كه ميفهمه ! اون هميشه منو بيشتر از خودم ميفهمه ..
+ اريک .. چيزي شده ؟
سرمو تكون دادم و گفتم :
_نه چيزي نيست .. فقط يكم سرم درد ميكنه .. همين ..
نگاهش دوباره جدي شد و گفت :
+اريكا .. زين ..
حرفشو قطع كرد
انگار از گفتنش مطمئن نبود
_زين چي؟
پرسيدم و منتظر شدم هوفي كشيد و گفت :
+زين اوني كه تو فكر ميكني نيست ..
@UN_LV_FF

uwelcome.loveWhere stories live. Discover now