Part 6:
برگشتم دیدم همون دخترس که دیروز تو یونی خوردم بهش براش دست تکون دادم اونم با لبخند نگام کرد که زین گفت:
_میشناسیش؟
_اره تو یونیمه .. دختر شیطونیه
_همه ی دخترایه دانشگاه امپریال اینقد بی ریختن؟
_ هی هی به دانشگاه من توهین نکن .. اون چیزی از آکسفورد کم نداره
Zayn:
با سردی به دختری که روبروی ویترین بود نگاه کردم..!
چشمای آبیش اولین چیزی بود که جلب توجه میکرد ..
در کل قیافش بد نبود .. اما اهمیتی هم نداشت ..
از نظر من همه ی دخترا مثل هم بودن .. جذاب ترینشون هم برا من ارزشی نداشت ..!
هیچ دختری ..
با اشاره جاس با لبخند اومد داخل ..
Erika:
دلم میخواست دلیل غیبت جاستینو بدونم پس وارد نمایشگاه شدم ..
حالا دیگه مطمئن بودم که اون پسره صاحب یا مدیر نمایندگی بود ..
ولی مگه با این سن کم هم کسی میتونست همچین جایی رو اداره کنه؟
اونکه فقط 22'23 سالش بود به نظر من ..
نکنه فقط ی پیرمرده که لیفتینگ کرده؟
از فکر خودم خندم گرفت و نتیجش فقط ی لبخند پهن رو صورتم بود که ..
اوه .. گند زدم
جاستین داشت با تعجب نگام میکرد ..!
اما اون پسره همچنان سرش پایین بود و اخماش هم تو هم .. ته ریش مردونه ای داشت که هر دختری با دیدنش ممکن بود غش کنه و همینطور چشمایه جذاب و گیرا
به خودم اومدم .. دست از دید زدنش برداشتم و دستمو به سمتش دراز کردم
_سلام من اریکا هریسون هستم
با سردی زل زد تو صورتم .. سردی که باعث شد تمام بدنم یخ بزنه ..
_زین مالک
(جاستین)_این اقا خوشتیپه که میبینی صاحب این نمایندگی و چند تا نمایندگی بزرگِ ....
با اخم زین حرفشو خورد و بلند خندید .. دیگه نمیخواستم اونجا بمونم .. حتی نمیخواستم از جاستین دلیل نیومدنش رو بپرسم ..
رفتار اون پسره ی لعنتی روم تاثیر گذاشته بود ..
تنها چیزی که الان مهمه اینه که سریع تر فرار کنم از اینجا ..!
با ی خداحافظی مختصر زدم بیرون ..!
خودمو جر دادم تا بتونم همون خداحافظی هم بکنم ..
حس عجیبی داشتم .. سردیه چشماش غریبه نبود ..
شبیهِههههه .........
اره ..
فاک .. همینه ..
شبیه خودش بود ..
سردی نگاهش منو یاد اون مینداخت ..
وقتی داشت میرفت ..
وقتی داشت برا همیشه ترکمون میکرد ..
وقتی ...
BINABASA MO ANG
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..