my peace..

235 27 1
                                    

Part 32:
_چيشد ؟!
زين همونطور ك با گيجي نگاي پايين و اطرافش ميكرد گفت :
+فك كنم برق رفت ..
ضربان قلبم رفت بالا ..
_الان چيكار كنيم ؟
+ چيزي نيست .. تا چند دقه ديگه حتما درستش ميكنن ..
_زين
+هوم ؟
_كسي نيست که بخواد درستش كنه ..
+اينجا چند تا مسئول داره حتما يكيشون تو اتاق نگهباني مونده ..
تا چند دقیقه ديگه مياد و اينارو راه ميندازه ..
همونطور ك از سرما لبام ميلرزيد گفتم:
_خب بچه ها خيلي قبل تر از ما رفتن ..
ميشه حدود ٣ ساعت پيش ..
حتما نگهباني فکر كرده ديگه كسي نیست ..
ممکنه ؟
نگاه متعجبش جاشو به ترس داد .. ولي سعي كرد منو اروم كنه و گفت :
+حتما رفتن قهوه بخورن .. الان پيداشون ميشه .. ساعت چنده ؟!
نگاي ساعت مچيم كردم:
_4:30
+نيم ساعت صبر ميكنيم .. اگه پيداشون نشد به يه نفر زنگ ميزنم بياد كمكمون ..
هوا خيلي سرد بود و از سرما همه بدنم داشت ميلرزيد و مطمئنم که اگه اونا نرسن حتما جفتمون اينجا يخ میزنيم ..
__________
+ساعت چنده ؟
_ 5:20 .. اگه کسی نياد چيكار كنيم؟
+مياد ..
جاي نگراني نيست ..گفتم که اگرم نيومدن زنگ میزنم یکی بیاد دنبالمون ..
همونطور ك دستامو نگه داشته بودم جلو بيني و دهنم تا نفسمو گرم نگه دارم گفتم :
_بنظرت بین این همه کوه ممکنه گوشی آنتن بده ؟
بدون مکث گوشیشو از جیبش دراورد و چكش كرد ..
+ نه .. نميده ..
نفسشو بیرون داد و دستی به صورتش کشید ..
ارنجشو گذاشت رو پاهاشو و دستشو جلو صورتش گرفت و به روبرو زل زد ..
نگاهمو از روش برداشتم ..
تا حالا سرماي اينجوري رو تجربه نكرده بودم .. تا مغز استخونمم نفوذ كرده ..
بالاخره چشم از اون همه سفیدی گرفت و يه نفس عميق كشيد و با يه لبخند ساختگي گفت :
+ببين .. به چيزاي خوب فکر كن ..
مثلا به فردا ..
مثل همه روزاي ديگه ميري دانشگاه و سر كلاس ميشيني ..
سعي کردم خودمو کنترل کنم اما نتونستم و با حالتی عصبي گفتم :
_زين .. فردا تعطيله ..
+شِت .. این وحشتناکه ..
اونم عصبی بود و با پاهاش کف کابین ضرب گرفته بود ..
هميشه از ارتفاع ميترسيدم و ترسم توي اين وضعيت چند برابر شده بود ..
جرئت نگاه کردن به زیرپامونو نداشتم ..
اما خب حدس زدن اینکه بیشتر از 100 کیلومتر از سطح زمین فاصله داریمم کار سختی نبود ..
نميدونم چي شد که يهو حس كردم گونم خيسه گاااد ..
اين اشكا ديگه از كجا اومد ..
زين نگاشو از پايين گرفتو بهم نگاه كرد و گفت:
+هی نگران نباش .. اونا حتما ميان ..
همونطور ك از سرما دندونام به هم ميخورد گفتم:
_فکر کنم دارم یخ میزنم ..
+بيا اينجا ..
بخاطر سردیه بیش از حد هوا حتی تکون دادن گردنمم برام زجر اور بود ..
رومو برگردوندم طرفش و گنگ نگاهش کردم که ادامه داد
+مگه نميخواي گرم شي ؟
پس به حرفم گوش کن ..
منو طرفه خودش كشيد ..
سرمو گذاشتم رو سينش و پاهامو جمع كردم و چشمامو بستم ..
تنگ تر شدنه دستاشو دور کمرم حس میكردم .. حس خوبي داشت ..
Zayn:
اوردمش تو بغلم و سعي كردم گرمش كنم .. اون ترسيده بود ..
خيلي ترسيده بود ..
چند دقيقه گذشت ..
دیگه لرزش بدنشو احساس نمیکردم ..
اما سریع نفس میکشید ..
تو همين حالت بوديم كه يهو سرشو آورد بالا و نزديك گردنم قرار داد طوري كه نفساي سردشو به خوبی حس میکردم ..
تعجب کرده بودم ..
اما خیلیم عجیب نبود ..
هرکسی تو این شرایط اختیار خودشو از دست میده و فقط دنبال راهی میگرده که اروم شه ..
شاید اون اینجوری اروم میشه ..
قصد نداشتم تو اين شرايط پسش بزنم و استرسشو دو برابر كنم ..
پس سرمو به سرش تکیه دادم و سعی کردم چیزی که میخواد و بهش بدم ..
آرامش ..
@UN_LV_FF

uwelcome.loveWhere stories live. Discover now