با لبخند بهش نگاه کردم و نشستم ..
چشمای ابیش آرامشی داشت که من از اول زندگیم دنبالش بودم ..
اما دریغ ..
_خیلی وقت بود ندیده بودمتون ..
لبخندی زد
+عزیزم با من رسمی نباش .. میتونی صدام بزنی رزالی ..
_حتما رزالی جان ..
لبخندی زد و اروم بهم نگاه کرد .. تو صورتش استرس میدیدم اما نمیفهمیدم برای چیه ..
+راستش اریکا .. من خیلی وقته میخوام چیزیو بهت بگم .. یه قضیه مهم که به آیندت بستگی داره .. آینده منو تو .. شاید بقیه هم داخلش باشن ..
با کنجکاوی بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم
_متوجه نمیشم ..
+راستش .. من خیلی وقته پیش عاشق مارشال(باباي هري) شدم و حتما میدونی که وقتی دختري عاشق میشه همه چیزو فراموش میکنه .. و من .. اون زمان اشتباهی کردم که 16 ساله دارم بخاطرش خودمو سرزنش میکنم ..
راستش ..
مکث کرد ..
حرفاشو متوجه نمیشدم .. اما درکش میکردم .. منم بخاطر زین حاظرم کارایی بکنم که هیچوقت فکرشو هم نمیتونستم بکنم ..
اما چه کاری کرده که اینقدر بخاطرش پشیمونه ؟؟
+راستش من زمانیکه با مارشال تو کانادا اشنا شدم ازدواج کرده بودم و دختری داشتم که عاشقش بودم .. اریکا من واقعا برای اون میمردم .. اما جوون بودم و نمیدونستم دارم چیکار میکنم .. پس تصمیمی گرفتم و اونو پدرش و رها کردم وبا مارشال به اینجا اومدم .. انگلیس ..
با لکنت گفتم
_من .. من نمیفهمم ..
دستمو گرفت
+من مادرتم اریکا .. مادرت
اشک تو چشمام جمع شد و هیچ حسی تو بدنم احساس نمیکردم .. چطور ممکنه ؟؟
_تو .. تو .. دروغ میگی .. چطور میتونی درباره ی همچین موضوعی دروغ بگی .. درسته چيز زيادي ازش يادم نيست ولي اينو خوب يادمه كه اون اسمش رزالي نبود ..اونـ .....
پرید تو حرفم
+ریتا مگان ..
لال شدم .. به معنای واقعی .. اشکام گونمو داغ کرده بود و نمیتونستم درست نفس بکشم ..
+مارشال بهم گفت که من نمیتونم با شناسنامه کانادایی باهاش ازدواج كنم و باید هویتمو عوض کنم .. هیچوقت نفهمیدم چرا ..
کیفمو برداشتم و از سر جام بلند شدم
+اریکا دخترم کجا میری ؟؟
با صدایی که به زور در میومد بلند داد زدم
_من دختر تو نیستم .. من هیچوقت مادری نداشتم .. تو هم فراموش کن که دختری داشتی .. فقط به کسیکه بچه ای رو به دنیا میاره نمیگن مادر .. اون خیلی وظایف دیگه هم داره که تو خیلی راحت از همش فرار کردی.
اونجا شلوغ نبود ..
اما همون تعدای هم که بودن بخاطر فریادهای من به سمت ما خیره شده بودن و خجالت و میشد تو صورت اون زن دید ..
چی میتونم صداش بزنم ؟؟
مادر ؟!
هه ..
مگه اینکه تو خواب ببینه ..
+ولی اریکا من دنبالت اومدم .. چند سال بعد من اومدم و دنبالتون گشتم .. میخواستم تورو با خودم ببرم .. اما با خونه ای که خراب بود مواجه شدم ..
وسایل روی میزو روی زمین ریختم و داد زدم
_فکر میکنی چرا ؟؟ تو میدونستی که بابا ورشکست شده بود .. اون بعد از رفتن تو دیوونه شد و من مجبور بودم هرروز آشغال مواد هایی رو که میکشه رو جمع کنم .. تو چی میدونی از زندگی من ؟؟ من صبح تا شب کار میکردم که به بابا کمک کنم .. اما اون فقط مواد میکشید .. تو میدونی من .. من مجبور شدم چه کارایی کنم ؟؟
وقتی مارو از خونمون پرت کردن بیرون چه تحقیرهایی رو تحمل کردم ؟؟ بابا بخاطر مصرف بیش از حد مواد سکته قلبی کرد و من مجبور شدم 3 شب تو خیابون بخوابم و بعدشم ........
مکث کردم ..
نمیخواستم اون درباره ی زندگی اون زمانم چیزی بفهمه .. حداقل نه بیشتر از این ..
دوباره ادامه دادم
_تو اینارو میدونی و بازم میای ادعا میکنی که مادرمی ؟؟ تو کدوم شرایط سخت پیشم بودی ؟؟کِی وقتی بهت احتیاج داشتم آرومم کردی ؟وقتی همه ی بچه ها خانوادشون تکیه گاهشون بود من هیچکسو نداشتم که بهش تکیه کنم .. هنوزم میگی که مادرمی ؟؟
بلندتر داد زدم
_جواب بده ..
نفس نفس میزدم ..
صدای هق هقش بلند شده بود و با ناباوری دستشو روی دهنش گذاشته بود
+اریک .. اریکا من واقعا فکر نمیکردم که .. که ..
_فقط میخوام بهت بگم که حالم ازت به هم میخوره .. دیگه نمیخوام قیافه نحستو ببینم ..
با عجله از اونجا دور شدم و دیگه بهش توجهی نکردم ..
همه ي دوران سختي كه با پدرم و حتی بدون اون گذروندم مثل فيلم از جلو چشمام رد شد .. کسیکه باعث تمام بدبختی های بچگیمه حالا اومده و میگه میخواد با من باشه... اما من این آرزورو به دلش میذارم
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..