chapter 42

283 28 5
                                    


با لبخندی مغرورانه بهش خیره شدم ..
+تو چرا با زین اومدی اینجا ؟
_چرا نباید همسرشو بیاره ؟
ابروهاش تو هم گره خورد ..
+تو هیچوقت همسرش نمیشی .. اینو از سرت بیرون کن .. زین همیشه عاشق من بوده و هست .. الانم بخاطر مشکلاتش با پدرم اینکارو کرده و خیلی زود باز برمیگرده پیش من و تورو مثل ی آشغال پرت میکنه کنار.
حرفاش راسته ؟؟
نه ..
اون میخواد منو ازار بده ..
_اگه برمیگرده پیشت پس چرا انقدر عصبانی هستی ؟ ریلکس باش .. حتما برمیگرده ..
گفتم و زدم زیر خنده ..
با عصبانیت بهم خیره شده بود ..
+تو اصلا کی هستی ؟؟ خانواده داری ؟؟ کی هستن ؟؟
نفس عمیقی کشیدم و به زمین نگاه کردم
_آدمایه معمولی ..
+پس هیچی نیستن ..
داشت عصبانیم میکرد ..
_فعلا که زین، تو که همه ی خصوصیات مثبتو داری ول کرده و اومده با من ..
ی لحظه ..عزیزم زین میخواد که برم باهاش برقصم ..پس بقیه صحبتا باشه واسه بعد ..
گفتم و رفتم به سمت زین ..
درواقع اصلا زین درباره رقص چیزی نگفت و اگه الان نبرمش پیست خیلی ضایع میشم ..
مشغول صحبت با ی اقایی بود که اروم دستمو گذاشتم رو شونش ..
برگشت سمتم و با دیدنم لبخند زد ..
+عزیزم ..
و بعد رو به اون اقا گفت ..
+اقای جانسون نامزدم اریکا ..
+متوجه شدم .. خوشبخت شین پسرم ..
تشکری کردم و در گوش زین گفتم
_زین باید همین الان بریم پیست رقص ..
+چی ؟؟
_وای جون من بیا انقدر سوال نپرس ..
+ اقای جانسون منو چند لحظه ببخشید ..
اومد سمتم ..
+چیشده ؟؟
دستشو گرفتم و رفتیم رو پیست ..
لبخند خوشکلی بهم زد و نگام کرد ..
سالن تاریک شده بود و هرکی داشت با یکی میرقصید ..
دستام دور گردن زین حلقه شده بود و اونم کمرمو گرفته بود و اروم تکون میخوردیم ..
نگاهش از رو چشمام سر خورد به سمت لبام ..
فاصلمون لحظه به لحظه داشت کمتر میشد ..لباش تازه لبامو لمس كردن که یهو چراغ روشن شد و ما از هم جدا شدیم ..
دوتامون مضطرب بودیم و از هم خجالت میکشیدیم که زین دستمو کشید و رفتیم یکی از گوشه ترین میزهای سالن که هیچکس دورش نبود ..
روبروم بود و چشم ازم برنمیداشت ..
اما من نگاهم رو مهمونا میچرخید ..
+به من نگاه کن ..
_نمیتونم ..
+بار اولمون بود مگه ؟؟ فکر کنم تله کابینو یادت .......
با خنده ضربه ای به شونش زدم ..
_هی زین بس کن ..
+نوشیدنی میخوای ؟؟
_اره .. الان از یکی از خدمتکارا میگیریم ..
+اونا مشغول تدارکات شام هستن .. خودم میارم .. جایی نری ..
_ممکنه برم و ترکت کنم ..
خندیدیم اون رفت ..
اون بوسه نصفه کاره بدجور رو اعصابم بود .. چی میشد چند دقیقه دیرتر چراغارو روشن میکردن ؟
يهو ديدم که یکی محکم بازوهامو کشید ..
+تو ی هرزه آشغال هستی .. تویه مادرفاکر نمیتونی عشقمو از من بگیری .. اون برای تویی که راحت خودتو در اختیارش میذاری هیچ ارزشی قائل نیست اون ......
زین اومد و حرفاشو قطع کرد ..
دستشو از بازوم جدا کرد و با اخم غلیظی به کبودیه دستم نگاه کرد ..
+تو داری چه غلطی میکنی ؟؟
جسیکا:زین بهش بگو که عاشق منی .. بگو که جداییمون به زودی تموم میشه و برمیگردی پیشم .. بگو که این هرزه رو دوست نداری ..
زین چونشو محکم تو دستش گرفت ..
+اره دوسش ندارم .. عاشقشم .. بیشتر از هرچیزی تو این دنیای لعنتی عاشق اونم .. حالا فهمیدی ؟؟ گمشو برو ..
اشک تو چشمام جمع شده بود ..
+اریک خوبی ؟؟
نگاه پر از اشکمو بهش دوختم ..
+هی .. بیا اینجا ببینم ..
اون منو تو بغلش گرفت وارامشم بهم برگشت ..
کنارش حس امنیتی داشتم که هیچوقت نتونسته بودم از خانوادم بگیرم ..ازش جدا شدم ..
دستشو دو طرف صورتم گذاشت و اروم لپمو بوسید ..
بیخیال همه تو چشمای هم خیره شدیم ..
مهم نبود که کجائیم ..
مهم نبود که همه الان زیر نظرمون دارن ..
مهم نبود ........

در چنل ما جوین شید
@UN_LV_FF

uwelcome.loveWhere stories live. Discover now