من ناخواسته داشتم با اون خاطره ميساختم و خودم خبر نداشتم .. نميدونم كارم درسته یا نه ..
یه صدایی درونم بهم میگه :
"اون با تو نمیمونه"
سعی کردم خفش کنم اما مدام تو ذهنم اکو میشد و منو میترسوند ..
فکر اینکه زین تو زندگیم نباشه برام دردناکه ..
حتی دردناک تر از خانواده نداشتن ..
اروم لبشو از رو لبم برداشت و منو از فکرام دور کرد ..
چند ثانيه تو همون حالت به چشمام خيره شد و بعد ازاينكه موهاي خيسمو كه به پيشونيم چسبيده بود كنار زد بهش گفتم :
_فكر كنم بايد بريم بقيه شاممونو درست كنيم
+موافقم
دستمو گرفت و کمکم کرد که از تو وان بیام بیرون ..
لباسام خیس بود و اصلا باهاشون راحت نبودم ..
_زین .. ممممم
+برو از تو کمدم هرچی میخوای بردار
خندیدم
_اوه تنكيووو ..
یکی از پیرهن مردونه هاشو برداشتم که دست کمی از قبلی نداشت و آستیناش زیادی بلند بود و تا نزدیک زانوم میرسید ..
دکمه هاشو بستم و آستیناشو تا زدم و رفتم بیرون ..
داشت آب میخورد که با دیدن من پرید تو گلوش و سرفه کرد ..
بلند بلند خندیدم ..
_هی اروم باش ..
گفتم و مشغول شدم ..
تمام مدتی که تو اشپزخونه بودم من داشتم یه چیزی درست میکردم که از گشنگی نمیریم و اون فقط به من نگاه میکرد ..
سعی میکردم نگاش نکنم اما بعضی وقتا سخت بود ..
آشپزی بلد نبودم و تنها چیزی که درست کردم سوپ بود و پیراشکی ..
رفتیم تو سالن و سوپارو تو ظرف ریختم..
شايد خوردن پيراشكي تو سرماخوردگي بد به نظر بياد پس فکر کنم فقط زین باید بخوره ..
_تو پيراشكي ميخوري؟
دهنشو باز كرد تا جواب بده كه يه عطسه بلند كرد ..
اوه خداي من اون از من گرفت
_هي زين من متاسفم تو بخاطر من ..
حرفمو نتونستم تموم كنم وقتي خنديد و پريد تو حرفم و گفت:
+مشكلي نيست .. من دوست دارم وقتي اينجوري سرما ميخورم ..
همين جملش كافي بود تا منو به فضا ببره .. ولي از خجالت سرمو انداختم پايين و وانمود كردم چيزي نشنيدم ..
_خب فكر كنم تو هم مثل من نميتوني از اون پيراشكي بخوري پس شام فقط سوپ داریم ..
شروع به خوردن کردیم ..
شاید غذام خوشمزه نشده بود .. شایدم شده بود ..
منکه هیچی ازش نفهمیدم جز حرکت دهن زین ..
+نگفته بودی آشپزی بلدی ..
خندیدم ..
_چون بلد نیستم ..
+اما این پرفکت بود ..
_اوه .. شوخی نکن ..
+نمیکنم عزیزم ..
شت .. این قشنگترین کلمه ایه که تا حالا شنیدم ..
اما شايد اون به همه دخترا ميگه عزيزم ..
اوه نه ..
روزیکه به دختر دیگه ای بگه عزیزم من حتما میمیرم ..
ولي الان پروانه های توی شکمم دارن تکون میخورن و از این حس خوشم میاد ..
+خب من اینجا روی کاناپه میخوابم .. تو هم میتونی بری رو تخت من بخوابی ..
خیلی خوشحال شدم که این حرفو زد ..
نمیخواستم تا این حد هم بهش نزدیک بشم که باهاش رو یه تخت بخوابم ..
_خب چرا نمیای رو کاناپه اتاق خودت ؟؟ اینجا سرده ..
+نه .. من نزدیک تو خطرناک میشم ..
بازم اون آتش زیر پوستم دوید ..
_خب .. خب شب بخیر ..
سریع به سمت اتاقش رفتم و درو بستم ..
ویوی اتاقش به قشنگیه سالن بود ..
دیدن بارون تو شب اونم از پشت اون شیشه ی سرتاسری واقعا لذت بخشه ..
رو تختش دراز کشیدم .. نفسی عمیق کشیدم و میخواستم و عطرشو ذخیره کنم برا زمانیکه پیشش نیستم ..
خیلی زود به اونجا عادت کرده بودم و سریع خوابم برد که با صدای وحشتناک رعد و برق از خواب پریدم ..
هميشه از رعد و برق ميترسيدم ..
زیادی تاریک بود و نمیتونستم بدوم ..
پس تند تند راه میرفتم ..
به پذیرایی که رسیدم نور رعد و برق چند ثانیع بهم اجازه میداد یه کم بتونم جلومو ببینم ..
ترسم باعث شده بود نتونم درست فکر کنم ..
که بی حواس بين راه رفتن پام ليز خورد و افتادم رو همون كاناپه اي كه زين روش خوابيده بود و جیغ کوتاهی کشیدم ..
فكر كنم تاريخ داره تكرار ميشه ..
من هرجا هم برم باز برميگردم سمت اون ..
زين يه دستش زير سرش بود و دست ديگش رو شكمش و با ديدن من كه درست افتاده بودم روش گفت:
+چيشده؟
این خیلی احمقانه بنظر میرسه که یه دختر نصف شب بیفته رو یه پسر
_مممم .. خب من نتونستم بخوابم .. ممم ..
دستمو بردم لاي موهام و لبمو اروم گاز گرفتم ..
نميخواستم بهش بگم از رعد و برق ميترسم چون شايد فكر كنه من عجيبم ..
فكر كنم فكرمو خوند چون خنده ای کرد و گفت:
+باشه .. ميتوني همينجا بخوابي .. كنار من ..
اون كاناپه بزرگ بود ولي نه به اندازه اي كه دونفر بخوان روش بخوابن
_نه منظورم این نبود که ...
دستمو گرفتو منو كشوند طرف خودش ..
حالا من ..
اره من تو بغلش بودم ..
میخواستم برگردم تو همون اتاق ولي بودن با خودش خیلی بهتر از بودن با تختشه ..
پشت بهش خوابيدم که دوباره رعد و برقی زده شد و باعث شد يكم بلرزم ..
ولي زين يه دستشو آورد و گذاشت رو شکمم و سرشو لای موهام فرو برد طوری که میتونستم صدای نفساشو بشنوم ..
چرخیدم سمتش ..
_چرا نخوابیده بودی ؟
+خب خوابیدن سخته .. وقتی ذهنت پر از فکره ..
@UN_LV_FF
KAMU SEDANG MEMBACA
uwelcome.love
Fiksi Penggemarی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..