به معنای واقعی شکستم ..
راه میرفتم و به خودم لعنت میفرستادم ..
چرا رفتم پیشش ؟؟
فکر میکردم بعد از اون اتفاق الان دیگه میتونم هرروز باهاش باشم ..
اما اشتباه میکردم ..
اشکامو پاک کردم و رفتم تو ی کافی شاپ نشستم ..
الان فقط ی اسپرسو به این زندگیه فاکی میاد ..
____________
_خب تعریف کن ببینم پسر ..
من گوش میدم ..
گفتم و با لبخند دوستانه ای به جاستین چشم دوختم ..
همینجور که به روبروش زل زده بود زمزمه کرد ..
+نمیدونم از کجا شروع کنم ..
راستشو بخوای هر قسمت از زندگیم جعبه ی خاطراتی هس که الان باید به هر کدومش ی تلنگر بزنم ..
"ما ی خانواده معمولی بودیم ..
مثل بقیه ی خانواده ها ..
دو تا داداش کوچیک داشتم که عاشقشون بودم ..
پدرم از صبح تا شب توی تعمیرگاه کار میکرد ..
ولی ما راضی بودیم ..
هم من هم مادرم ..
ی روز تعطیل بود .. نه پدرم کاری داشت نه من مدرسه داشتم ..
بعد از کلی وقت زدیم بیرون ..
جایی برا گشتن نداشتیم و بی هدف تو خیابونا میگشتیم و بیخیال همه چیز دور هم میخندیم ..
که یهو یکی وسط خیابون ظاهر شد و بابامم واسه اینکه بهش نزنه از جاده خارج شد"
بغض تویه صداش هرلحظه داشت بیشتر میشد ..
_جاس .. میخوای ادامه ندیم ؟؟
+"نه .. من خوبم ..
نفهمیدم چیشد ولی وقتی چشممو باز کردم تو بیمارستان بودم ..
بهم میگفتن اروم باشم و همه چی خوبه ..
مادربزرگم بالای سرم اومد ..
اشک تو چشماش بود و سرمو نوازش میکرد ..
فهمیدم ..
اونا رفته بودن ..
همشون ..
هم پدر و مادرم و هم داداشام ..
حتی نمیتونستم سر قبرشون برم ..
میدونی که ..
زیادی برا از دست دادن خانوادم کوچیک بودم ..
مادربزرگم منو بزرگ کرد ..
صبحا تا ظهر مدرسه بودم و شبا هم کار میکردم ..
اما به اون نمیگفتم ..
چون نمیذاشت کار کنم ..
هر دفعه ی بهانه ای میاوردم واسه دیر کردن ..
که ی روز بهم زنگ زدن و گفتن پدر بزرگم فوت کرده و خوشبختانه و یا بدبختانه بعد از عموم تنها وارثش منم ..
اصلا نمیشناختمش ..
اون خیلی سال پیش بخاطر ازدواج مادرم با پدرم اونو طرد کرده بود ..
شاید اگه شرایطم فرق داشت هیچوقت پولشو قبول نمیکردم ..
اما اون زمان 20 هزار پوند برای من خیلی زیاد بود ..
گرفتم و شروع کردم به خرج کردنش ..
همیشه به پیانو علاقه داشتم ..
بهترین نوع گرندشو خریدم و بردم خونه ..
بیخیال درس شده بودم ..
هر لحظه کارم شده بود تمرین با اون ..
برا چند تا کنسرت ازم دعوت کردن ..
بدون مادربزرگم به اینور و اونور میرفتم و خوش میگذروندم ..
اما کسیو که کل زندگیشو برا من گذاشت و فراموش کردم ..
وقتایی که خونه بودم میدیدم که حالش خوب نیس اما اهمیت نمیدادم ..
تا فهمیدم سرطان خون داره ..
به خودم اومدم ..
اما دیر بود ..
نتونستم برا زحماتش ازش تشکر کنم ..
من .. من ... "
صدای هق هقش مردونش بلند شده بود ..
نمیتونم بگم کامل درکش میکنم ..
اما مشکلاتش خیلی فرقی با بچگی من نمیکنه .. ادامه داد :
" هيچ وقت متوجه لحظات مهم تو زندگي نميشي تا وقتي كه ديگه خيلي دير شده باشه .. هيچ شكستي بدتر ازين نيست !"
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..