لعنتی دوس داشتنی ..

226 23 0
                                    

Part 30:
از مینی بوس فاصله گرفتیم ..
_هی چیکار میکنی؟ الان میره .. بیا برگردیم
+هیششش ..
کمی جلوتر ماشین مشکی رنگی بود که رد نگاه رانندش سمت زین بود ..
رفت جلو نشست و گفت
+بشین .. ما با این میریم
با غرغر نشستم ..
ماشین که راه افتاد سرمو برگردوندم که مینی بوس رو پیدا کنم که دیدم هرجا ما میریم پشت سرمونه ..
تعجب کردم ..
از گوشه ی راست صندلی اروم به زین گفتم
_میگما
سرشو کمی به سمت من مایل کرد ..
_قضیه چیه ؟ چرا جا اینکه ما بریم دنبالشون اونا دارن میان ؟
+چون اونا ادرسی ندارن
_ما داریم ؟
سرشو تکون داد ..
حتما زین ادرسو بهتر بلد بوده ..
از پنجره به خیابونا نگاه کردم ..
گرینویچ به پای لندن نمیرسید ..
اما قشنگ بود ..
درگیر خیابونا بودم که پیچیدیم تو ی کوچه و روبرو ی هتل شیک ایستادیم ..
واو ..
هتل بود یا قصر ؟
پیاده شدم و پشت سر زین رفتم داخل ..
اولین چیزی که جلب توجه ميكرد آبنمای بزرگی گوشه ی محوطه بود ..
و خیلی با سلیقه اطرافو با گل تزئین کرده بودن ..
لابی هتل هم چیزی از بیرونش کم نداشت ..
دورتادور شیشه بود و کمتر دیواری به چشم میخورد ..
و پیانویه سفید گرندی که کنار اونا بود ..
دیزاین ساختمون اصلی معرکه بود ..
افرین به معمار و دیزاینرش ..
داشتم اطرافو ديد ميزدم كه ديدم زين غيبش زده و بعد از كلي گشتن از دور ديدم در حال صحبت کردن با پذیرشه ..
استاد به سمتم اومد ..
با لبخند ازش استقبال کردم ..
استاد: واقعا دوست پسرت نجاتمون داد .. وگرنه مجبور بودیم امشبو تو کوه بگذرونیم
_منظورتون چیه استاد ؟
استاد:مگه نمیدونی اینجارو اقای مالک برامون رزرو کردن؟ ..
چشام گرد شد ..
با لبخند ضربه ای رو شونم زد و رفت ..
پس واسه همینه که مینی بوس داشت پشت ما میومد ..
میمرد خودش برام توضیح بده ؟
بعد از حدود ٥ دقيقه زين با يه دسته كارت به سمتمون اومد و هر كدوم از اون كارتارو به پارتنر ها داد ..
با جدیت گفت
+اينا كارتهای ورودي اتاقتون هستن ..
هر پارتنر بايد تو يه اتاق باشن تا فردا صبح ..
شامتونو هم میارن به اتاقاتون ..
حالا برین ..
از حرفش يه پوزخند زدم و منتظر شدم تا کارتمو بهم بده ..
کارتا تموم شد و به من چیزی نرسید ..
با اخم و صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم
_خوشحال میشم اگه کارت منم بدی .. خستمه ..
با تعجب نگام کرد و کارتو از جیبش دراورد و گرفت جلوم ..
بی توجه بهش گرفتمو و شماره روشو خوندم
551 ..
از چند تا راهرو گذشتم تا پیداش کردم و کارتو کشیدم و درو باز کردم ..
حوصله دقت بهشو نداشتم رفتم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت ..
چه روز خسته کننده ای بود ..
اوه فاک ..
به هری نگفتم که امشب نمیام ..
سریع گوشیمو از تو جیبم کشیدم بیرون و بهش پیام دادم که فردا حدود 3'4 میرسم حتما ..
چشامو روی هم گذاشته بودم که با صدای در از جام پریدم و صاف نشستم ..
زین بود ..
نگاهی به اتاق انداخت و ریلکس گفت
من رو مبل میخوابم ..
و رفت ..
با خودم گفتم "نه حتما انتظار داری من رو مبل بخوابم؟"
___________
با کلافگی رو تختم غلت میخوردم ..
اه ..
خوابم نمیبرد ..
ذهنم درگیر بود ..
اما درگیر چی ؟؟
خودمم نمیدونم ..
نگاهی به ساعتم انداختم ..
3 بود ..
بیخیال خواب شدم ..
پالتومو پوشیدم و اروم در اتاقو باز کردم که زین بیدار نشه ..
اما اون رو مبل نبود ..
کفششم دم در نبود ..
حتما رفته بیرون ..
شونه ای بالا انداختمو رفتم محوطه هتل ..
محو ابنما شده بودم ..
طرحش مجسمه ی بزرگی بود و نورهای لایت ابی درخشش اونو بیشتر کرده بود ..
نشستم رو سنگی که دورتادورشو پوشونده بود ..
با خیال اینکه کسی دور و ورم نیست نفسمو دادم بیرونو گفتم
_هوای گرینویچ دلگیره یا من اینطوری فکر میکنم؟
+هوای دلگیر وجود نداره ..
این هوای دل ما هس که گاهی گرفته و بارونی میشه ..
@UN_LV_FF

uwelcome.loveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora