Chapter 65

137 15 1
                                    


_این چه کاری بود زین ؟؟ نگفتم که خودمون میتونیم غذا درست کنیم ؟؟
با عصبانیت بهش گفتم
+عزیزم تو قراره حالا حالا ها اینجا باشی .. میتونی دفعه بعدی برام غذا درست کنی .. نه ؟؟
چشمکی بهم زد و لپمو کشید
خندم گرفته بود از حرفش ..
نگاهی به غذا انداختم ..
غذاهای عجیبی توش بود که بعضیارو اصلا نمیشناختم ..
اما محتویاتش فیله و میگو بود ..
با اینکه هنوز هوا کمی روشن بود اما ما حسابی گرسنه بودیم ..
شروع به خوردن کردیم که زین پرسید
+راستی اون بسته چی بود دستت ؟؟
_چیز مهمی نبود
سعی کردم حواسشو پرت کنم
_امشب یه فیلم بذاریم ببینیم ؟؟
+اون بسته چی بود ؟؟
گاااد ..
تسلیم شدم
_هری بهم داد .. اون منو برد بیرون و چون لباس نداشتم برام لباس خرید ..
مشغول خوردن شدم و سعی کردم وانمود کنم که نفهمیدم که اون قاشقشو انداخته و زل زده به من
+اون تورو کجا برد ؟؟
نمیتونستم بهش نگاه کنم و دروغ بگم
_خب ما فقط رفتیم سیاهچاله لندن
+همین ؟؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم ..
احساس کردم عصبیه چون با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و با غذاش بازی میکرد ..
_زین .. خوبی ؟؟
لبخندی زد و موهامو پشت گوشام زد
+خوبم ..
غذاهارو تو آشپزخونه بردم و مشغول تمیز کردن ظرفا بودم که دستی دور کمرم حلقه شد ..
سرمو چرخوندم ..
زین از پشت کاملا بهم چسبیده بود و سرشو تو گردنم فرو برده بود ..
دستاشو روی شکمم قفل کرده بود و صدای نفساش تو گوشم بود ..
یه دستمو روی دستاش گذاشتم و یکیشو روصورتش ..
با صدای گرفته ای گفت
+بریم بخوابیم ؟؟ من خستمه ..
حق داشت .. هردومون دیشب نخوابیده بودیم و الان خیلی خسته بودیم ..
_بذار ظرفارو جمع کنم میام
با لحن مظلومی گفت
+ولشون کن .. بیا بریم ..
دستمو گرفت و منو به سمت اتاق خوابش برد ..
مردد بودم ..
نمیخواستم تحریک بشه و اتفاقی بینمون بیفته ..
از عشق خودم مطمئن بودم اما زین .....
پتو رو زد کنار و با لحن شیطانی گفت
+نترس کوچولو .. کاری باهات ندارم ..
بیخیال فکرام شدمو سرمو روی سینش گذاشتم ..
تا اومدم لذتشو ببرم چشمام گرم شد و خوابم برد ..
_________
با صدای داد زین از خواب پریدم
کنارم نبود ..
بلند شدم و رفتم تو سالن ..
با عصبانیت به ایفون خیره شده بود و منو که دید بهش اشاره کرد و گفت
+این اینجا چیکار میکنه ؟؟
رفتم ببینم منظورش کیه ..
اوه ..
_زین .. اون هریه ..
+ولی
_هیششش .. با دوست من درست صحبت کن لطفا
بی توجه بهش زدم بیرون ..
_هی هری .. خوبی ؟؟
گفتم و بغلش کردم ..
لبخندی زد ..
"خوبم .. اومدم لباسی که جا گذاشتی رو بهت بدم "
سرمو خاروندم ..
لباس ؟؟
ااااااه .. لباسی که اون شب تو اون مهمونیه فاکی پوشیده بودم .. تا حدی ازش بدم میومد که یادم رفته بود بیارمش ..
_اوه مرسی هری .. تو خیلی خوبی .. یه لحظه همینجا وایسا ..
میخواستم برم براش شربت بیارم که زینو تو درگاه دیدم ..
جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کردم ..
_زین .. مراقب کارات باش ..
خندید و گفت
+کام ان .. من کاریش ندارم .. اون دوستمه ..
Zayn:
اریکا رفت داخل و به محضی که مطمئن شدم دیگه مارو نمیبینه یقه هری رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار
+ببین بچه من نمیخوام اریکا نزدیک تو باشه .. نمیخوام فکرشو با حرفات به هم بریزی ..
تکونش دادم و داد زدم
+مفهومه ؟؟
"چرا نمیخوای من پیشش باشم ؟؟ میخوای نتونم ازش مراقبت کنم در برابر تو ؟؟"
یقشو ول کردم ..
فکر میکنم خیلی اونو دست کم گرفتم ..
اون خیلی بیشتر از اون چیزی که باید بدونه میدونه ..
و اگه به اریکا .. اون میره و دیگه هم دستم بهش نمیرسه ..
نفس عمیقی کشیدم و اروم گفتم ..
+من بهش آسیبی نمیرسونم .. نگرانش نباش ..
"تو نمیتونی به اطرافیانت آسیب نزنی .. من تورو بهتر از هر کس دیگه ای میشناسم .. اگرم تا حالا چیزی به اریکا نگفتم فقط بخاطر این بوده اون عاشقته .. اگه ببینم داری همه چیزو به هم میریزی مجبورم چهره واقعیتو براش رو کنم"
با خشم بهش زل زدم و سرمو تکون دادم ..
در باز شد و اریکارو دیدم که داره میاد بیرون .. خندیدم و رو شونه هری زدم .. نمیخواستم به چیزی شک کنه ..
اونارو تنها گذاشتم و رفتم داخل خونه ..
هری گفت که اون عاشقمه اما نیس ..
اون عاشق این زینه ..
اما این من نیستم ..
_تو فکر چی هستی ؟؟
از جام پریدم
_هی اروم باش ..
داشت حرف میزد اما من نمیشنیدم .. فکرم درگیر کارایی بود که شاید هیچوقت نباید انجامشون میدادم .. فکر نمیکردم روزی برسه که بخاطر کارایی که کردم بخوام پشیمون باشم ..
اما اومدن اریکا تو زندگیم شد دلیل انجام ندادن خیلی از کارا ..
@UN_LV_FF

uwelcome.loveWhere stories live. Discover now