Part 14:
فلگ بهم رمزی داده بود که میتونستم به اطلاعات همه ی دانشجوها دسترسی پیدا کنم ..
رفتم تو مشخصات اریکا .. اما هیچ شماره تماس یا حتی ادرسی از پدر و مادرش نبود ..
لعنتی .. این اطلاعات که ناقصه
دوباره به فلگ زدم .. با بوق اول صداش تو گوشی پیچید
_زین ؟
_فلگ اونجا اطلاعات کامل نبود ..
_ممکن نیست .. مشخصات کیو میخوای ؟؟
_هریسون .. اریکا هریسون
_اها اون دانشجو انتقالی .. اون اصالتا کاناداییه و احتمالا تو لندن کسیو نداره ..
هرچند .. کانادا هم فکر نمیکنم کسیو داشته باشه چون هیچ اطلاعاتی از اونا به ما نداده ..
_اوکی ممنون فلگ بابت همه چیز ..
تلفن و قطع کردم ..
یعنی اون هیچکسو نداشت ؟
باورش برام سخت بود ..
چاره ای نداشتم .. نمیتونستم ولش کنم .. پس تصمیم گرفتم وقتی کمی هوشیاریشو به دست اورد با خودم ببرمش خونم ..
________
در خونرو باز کردم ..
مثل همیشه بود ..
تاریک ..
انگار که هیچوقت هیچکس اینجا زندگی نمیکرده ..
خیلی وقت بود تنها زندگی میکردم ..
چندین ساله ..
با تنهاییم خو گرفته بودم و کسی جز خودم تو این تنهایی جا نداشت ..
دلم نمیخواست هیچکسو بیارم اینجا ..
اما اینبار مجبور بودم ..
چراغارو روشن کردم و بردمش به سمت تختم ..
میتونست اروم اروم راه بیاد .. اما جونی نداشت .. خیلی ضعیف بود .. گذاشتمش اونجا و از اتاق اومدم بیرون ..
بیخیال نشستم رو مبل ..
فکرم مشغول بود ..
امشب باید خیلی کارا میکردم .. اما برنامه هام به هم ریخت
داشتم به جلسه های فردا فکر میکردم که صدای زنگ گوشی اومد ..
انگار قرار نیس امشب من ارامش داشته باشم ..
گوشی اریکا بود .. قبلا سراغش رفته بودم اما پسورد داشت و نمیشد بازش کنم ..
میخواستم جواب ندم اما احتمال دادم که هرکسی هست حتما میشناستش ..
گوشیشو برداشتم و اسم روی گوشی توجهمو جلب کرد ..
کانال👇@UN_LV_FF
BINABASA MO ANG
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..