راستش اینجا فوق العادس نمیدونم کجاییم ..
فقط میدونم که کل لندن زیر پامونه ولی هیچ صدایی نمیاد ..
انگار همه خفه شدن ..
به ماشین تکیه داده بودیم داشتیم از اون منظره لذت میبردیم ..
البته فقط من ..
زین خیلی درگیر بود و حس میکردم داره با خودش کلنجار میره ..
بالاخره صداشو شنیدم ..
+"خیلی وقتا میام اینجا .. اولین بار با پدرم اومدم .. منو اورد اینجا و بهم گفت میخواد مثل اون باشم .. میخواد که هیچوقت دنبال چیزی به اسم عشق نگردم .. چون اون وجود نداره ..میخواد که همه ی تمرکزم رو پیشرفت تو کارم باشه"
نمیفهمیدم داره چی میگه ..
فکر نمیکنم برا درد و دل گفته باشه بیام اینجا ..
زل زدم به نیم رخ جذابش ..
چرا اون اینقدر برام متفاوت بود ؟؟
با کنجکاوی منتظر ادامه ی حرفاش بودم .. شنیدن گذشتش الان از هرچیزی برام مهمتر بود ..
ادامه داد
+اون کار خودشو کرد .. منو مثل خودش کرد .. یادم نمیره وقتی رو که فقط 16 سالم بود و مثل هر بچه ای ارزوی بودن در کنار خانوادمو داشتم اما اون منو فرستاد به خونه ای که 4 ساعت تا مدرسم فاصله داشت .. هرروزمو اونجا تنها میگذروندم و چیزایه زیادی برا خوردن نبود .. اون میگفت تا وقتیکه نخواد نمیتونم برگردم خونه و سعی کنم اینجا دوام بیارم .. اون خیلی بی رحم بود ..
6 ماه هیچ خبری ازش نشد .. شاید میشه گفت بدترین روزایه عمرمو گذروندم .. تو سنی که بیشتر از هروقت به محبت پدر و مادرم احتیاج داشتم اونا نبودن .. اما من دوام اوردم .. بعد 6 ماه دیگه اون پسر نبودم .. یاد گرفتم که در هر شرایطی باید اماده ی جنگیدن باشم .. شدم کسیکه مالک .. پدرم .. هم نمیتونست در مقابل من احساس خودخواهی کنه .. چون من صد پله از اون جلوتر بودم"
عجب پدر سنگدلی!
پس اون زینو اینجوری کرده!
اگه میدیدمش خفش میکردم!
صداش منو از فکرام خارج کرد
+"تو سنی که همه ی دوستام عاشق میشدن و ازدواج میکردن من تنها بودم .. دخترایه خیلی زیادی دور و ورم بودن اما همشون شبیه هم بودن ..دیواری از سکوت دور خودم کشیدم و همرو از خودم دور کردم ..فقط ی هدف داشتم .. موفقیت .. که بدستشم اوردم .. اما"
_اما چی ؟؟
دستی به صورتش کشید .. نگاهش به روبرو بود .. مشخص بود حرفی که میخواد بزنه براش سخته ..
+"نتونستم بهم گفته بودن که داشتن یه نفر میتونه منو از همه چی دور کنه .. و فکر کنم کرد"
يعني اون عاشق شده ؟ اين زيني كه من ميبينم فك نكنم حتي بدونه عشقو چجوری مینویسن ..
یعنی عاشق کی شده ؟ فکرم به هم ریخت
_نمیفهمم چی میگی زین ..
زیر لب گفت "لعنتی"
چند دقیقه سکوت کرد ..
نمیتونستم چشم ازش بردارم ..
برگشت نگام کرد و دست چپشو گذاشت بالای ماشین ..
با اینکه حرفاشو با جدیت کامل میزد اما من میتونستم توشون احساس پیدا کنم ..
+راستش خب میخوام ی چیزیو بهت بگم .. ميدوني .. فكر ميكنم که .. من .. من تورو ....
_اه ببخشيد ..
پریدم وسط حرفش وقتیکه گوشیم زنگ خورد ..
_هري ؟ اين تويي ؟
+اريک ؟ اون پروانه هاي بنفش بهم گفتن بهت بگم دلشون برات تنگ شده ..
با يه صداي بم اينو گفت و ميتونستم صداي خندشو اونور خط بشنوم ..
_چي ؟؟ پروانه ؟؟ .. اه هري .. تو مستي درسته ؟
+نه من فقط دارم سعي ميكنم با اونا حرف بزنم .. شاید بهتر باشه کتاب "ارتباط با پروانه ها" رو بخرم و بخونم ..
_ اوه هري .. فاک .. تو الان كجايي ؟
+اااممممم .. نميدونممم .. فکر کنم مُردم .. الانم تو بهشتم .. کلی چیزایه قشنگ اینجا هست .. تو باید بیای ببینی .. موزیک بلنده و فرشته ها دارن دورم میرقصن و من .......
_شت ..فهمیدم .. نمیخواد ادامه بدی .. تو كدوم باری؟ بگو تا بیام پیشت ..
+راستش میخوام بگم اما یادم نمیاد .. شاید چیزی درباره ی گربه ها باشه اوه .. من گربه دوس دارم .. البته از مشکیاشون .. پس چرا اینجا هیچ گربه ای نیست ؟؟ اه .. مسخره کردن مارو ..
_زین تو کلابی میشناسی که اسم گربه توش باشه ؟؟
اخماش تو هم بود ..
زین: نه
_وای اون خیلی داغونه اما نمیتونم بفمم کجاست ..
نفس عمیقی کشید
زین : sophisticats
_هری تو sophisticats هستی ؟؟
با لحنی کشدار جوابمو داد ..
+اوه ه ه .. چه اسم قشنگییی .. مطمئنم تازگیا ی جا شنیدمش .. اما کجا ؟؟ نمیدونم ..
رو به زین کردم ..
_اره اونجاست ..
پوزخندی زد ..
زین : هه .. مگه اون خودش دوست دختر نداره که همچین جاهایی میره ؟؟
_نمیدونم .. ادرسشو بهم بده ..
زین : بشین میرسونمت
_هری اونجا بمون
گوشیو قطع کردم
_تو اونجارو از کجا میشناسی ؟؟
جدی جواب داد
+معروف ترین کلاب لندنو نباید بشناسم ؟؟
_جالبه .. خب من میرم میارمش بیرون ..
نیشخندی زد ..
+تو رو اونجا راه نمیدن ..
_چرا ؟؟
+چون اونجا جایه بچه هایی مثل تو نیست ..
ینی کجا میتونه باشه ؟
_هه .. بچه .. فکر کنم باید یه تماس به مادرت و جسیکا داشته باشم ..
بهم چشم غره رفت و دیگه چیزی نگفت ..
دستمو گذاشتم جلو دهنم که نفهمه دارم میخندم ..
احساس غرور میکردم وقتی نقطه ضعفش دستم بود ..
کانال:
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..