Unwelcome.love:
Part 9:
در جوابش فقط سرمو تکون دادم ..
اون مادرم بود .. البته اگه بخوام بهتر بگم نا مادریم .. زن بدی نبود .. کاری به من نداشت .. منم سعی میکردم تا اونجا که ممکنه ازش دوری کنم فقط بعضی وقتا اونم به اصرار پدرم سر یه میز باهاش شام میخوردم ..
پدر خیلی دوست داشت من باهاش مثل مادرم رفتار کنم حتی خودشم اولاش میخواست حس مادر بودنشو به من منتقل کنه اما من هیچ حسی به رفتاراش نداشتم !
اونم وقتی بی توجهی منو دید دیگه اصرار نکرد ..
میدونستم فقط بخاطر بابام منو تحمل میکنه ..
خب طبق گفته های خودش
اون عشق اول و اخرش بود ..!!
____________
با صدای بلندی از خواب پریدم
اوه .. خدای من
باز یادم رفته بود گوشیوو بذارم رو سایلنت ..
یعنی کی بود که زنگ میزد ؟!
خب اینکه مشخصه .. کی جز لویی این وقت صبح به من زنگ میزنه .. صداش تو گوشم پیچید ..
_هی مرد چه خبر ؟؟
_تو واقعا ساعت 4 صبح زنگ زدی که اینو بپرسی ؟؟ اوه لو تو ی دیوونه ای
_از وقتی بچه بودیم من این ساعت بهت زنگ زدم .. لازمه که هردفعه این سوالو بپرسی؟
خندیدم .. حق با اون بود .. تا اونجا که یادمه همیشه همینموقع زنگ میزد و نمیذاشت من بخوابم
_اوکی حق باتوعه .. موفق شدی .. من بیدارم .. دیگه برو که امروز خیلی کار دارم
قطع کردم .. خیلی هم بد نشد که زنگ زد .. چوم حالا وقت بیشتری برا خریدام دارم
از جام بلند شدم بعد از ی دوش شروع به اماده شدن کردم
لباس اسپرت سفید و شلوار سفیدمو پوشیدم .. کمتر موقعی همچین تیپی میزدم
ولی خب ..
امروزم مثل هرروز نبود ..
نمیخواستم مثل همیشه باشم ..
کت مشکیمو که قصد نداشتم فعلا بپوشمش رو هم برداشتم و رفتم اشپزخونه .. به لطف سوفیا همیشه تو خونه تُست آماده بود ..
برداشتم و زدم بیرون ..
مقصدم مشخص بود ..
mcqueens ..
______
ای دی کانال تلگرام👇@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..