Part 25:
Justin:
درک کردن اینکه مادربزرگت ..
کسیکه بزرگت کرده ..
الان تو منچستر داره درد میکشه و تو تا شب نمیتونی بری پیشش واقعا سخته ..
اصلا دلم نمیخواست به اون سفر برم ولی مجبور بودم ..
با بی میلی وسایلمو جمع کردم ..
خوبه اریک پارتنرمه ..
بودن با اون میتونه کمی ارومم کنه ..
چند ساعت دیگه وقت داشتم برا رفتن به رستوران ..
که گوشیم زنگ خورد ..
شمارشو نمیشناختم و دلمم نمیخواست بدونم کیه ..
اما برداشتم ..
_اقای بیبر ؟
+خودم هستم
_شما چه نسبتی با خانم مری شلی دارید؟
پریدم بالا ..
نکنه بدبخت شده باشم ..
نکنه چیزیش شده باشه ..
+من نَوَشون هستم
_خانم شلی سکته قلبی کردن و همسایشون ايشونو در بیمارستان spire بستری كردن ..
اما ما اجازه شمارو میخوایم برا عمل
باید عجله کنید چون عمل اضطراریه ..
+بله بله .. عملش کنید .. من لندنم .. دارم میام .. فقط عجله کنید ..
قطع کردم .. سوئیچمو برداشتم و از خونه زدم بیرون ..
سوئیچو چرخوندم که یادم اومد به سفر ..
فاک ..
چه غلطی کنم ؟
اگه جزوه هارو نبرم نمیتونه تحقیقشو بنویسه ..
گیج شده بودم ..
که ذهنم جرقه زد ..
زین ..
الان فقط اونه که میتونه به اریک کمک کنه چون ميدونستم اونم زمان دانشجوييش هم رشته ما بوده و ميتونه يه چيزايي از اون تحقيق سر در بياره ..
Zayn:
باید زود میرسیدم به تله کابین وگرنه میرفت و چون فقط برا امپریال رزرو شده بود دیگه نمیتونستم برم ..
با اخرین سرعت رفتم به سمتش ..
ماشینو کنار خیابون پارک کردم که بعدا ولز بیاد و ببرتش ..
هیچوقت وقت اومدن به اینجارو پیدا نکرده بودم و نمیدونستم از کدوم طرف باید برم ..
طبق حدسیاتم جلو رفتم که بالاخره پیدا شد ..
اخرین تله کابین داشت حرکت میکرد ..
اریکارو میدیدم که نشسته و با پاهاش رو زمین ضرب گرفته ..
کابین از پشت پوشیده بود اما جلوش کاملا باز بود ..
نرده ی حفاظتی داشت پایین میومد و صدای اریکارو میشنیدم که از مسئول اونجا میخواد که منتظر پارتنرش بمونه گفتم
+من اینجام .. بریم
رفتم کناردستش نشستم و در کسری از ثانیه میله بسته شد ..
بی حرکت داشت نگام میکرد ..
نیم نگاهی بهش انداختم و بی توجه بهش ارنجمو به پنجره تکیه دادم و انگشت اشارمو گذاشتم رو لبم
که صدام زد
_هی اقا .. تو هم امپریالی مگه ؟
از حرفش خندم گرفت و نتیجش شد ی لبخند کج رو لبم ..
اونهمه استرس برا زود رسیدن باعث شده بود که خسته بشم و حوصله جواب دادن بهشو نداشته باشم ..
چیزی نگفتم که دوباره زد بهم
_کری ؟ جاستین چش شده ؟ چرا نیومد ؟
گوشیشو از دستش دراوردم و بدون اینکه نگاش کنم روبرویه صورتش گرفتم ..
جاستین بهش پیام داده بود و همه چیو توضیح داده بود ..
چند دقیقه گذشت که دیدم دعا کرد و صلیبو رو سینش کشید ..
کانال👇
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..