با قدماي بلند و سريع از اونجا دور ميشدم و نميتونستم جلوي ريختن اشكاي گرممو بگيرم .. صداشو ميشنيدم كه پشت سرهم اسممو فرياد ميزد ولي اون باید منو فراموش کنه همونطور که این 16 سال اینکارو کرده بود ..
سريع يه تاكسي گرفتم و بدون اينكه خودم بفهمم جلو خونه زين .. يا بهتر بگم .. خونمون ..پياده شدم .در رو با عجله باز كردمو محكم پشت سرم بستمش .. اشكام نميذاشتن اطرافمو ببينن و از شدت گريه به هق هق و حالت تهوع افتاده بودم .. به در تكيه دادم .. اون چجوري ميتونه بعد از اين همه سالي كه تو بدترين حالت ممكن بزرگ شدم و حسرت داشتن يه سرپناه و داشتم و بیاد بهم بگه که مادرمه ؟؟
همونجوري كه هق هق ميكردم اروم سر خوردم و پاهامو بغل كردم و سرمو گذاشتم روشون ..
وقتی كه من به وجودش احتياج داشتم وقتی كه دوستامو میدیدم که بعد از مدرسه با خوشحالی بغل ماماناشون میپرن آرزو ميكردم كاش مامانم هيچ وقت تركمون نميكرد ..
اما اونروزا گذشت و من زنده موندم و قوی تر از همیشه شدم .. الانم نمیخوام باشه .. نه الان نه هیچوقت دیگه .. تو زندگیم جایی برای اون نیست ..
بدون اینکه بفهمم پلکام سنگین شد و خوابم برد ..
_______________
_اريك؟؟ اريكا ؟؟؟
با صدای ارام بخشش از خواب بيدار شدم و اولين چيزي كه ديدم صورت متعجبش بود .
_چرا پشت در خوابيده بودي ؟
چند بار محكم پلك زدم تا ديدمو درست كنم و گفتم :
+اممم .. من ..
_چرا زير چشمات پف كرده ؟ گريه كردي؟
با صداي بلند گفت .
نميخواستم بهش بگم چه اتفاقي افتاده ..پس گفتم :
+امم زين .. عزيزم .. من فقط يكم حالم خوب نبود .. فقط يكم .. امم .. يكم بدن درد داشتم .. و الان ..
پريد تو حرفم :
_به من دروغ نگو .. فکر نمیکنی بعد از اين همه مدتي كه باهات بودم دیگه کاملا میشناسمت ؟
چشماش نرم شد و بعد از اينكه منو بين بازوهاش گرفت گفت:
_پاشو بريم حياط پشتي ..
اروم بلندم كرد و با اون کیفی که رو کولم بود با هم به سمت پشت ويلا رفتيم ..
حتی حوصله انداختنش رو هم نداشتم ..
بعد از اينكه رو نيمكت قديمي گوشه باغ نشستيم سرمو گذاشتم رو سينش ..
همونطوري ك دستش رو تو موهام حركت ميداد گفت:
_اريكا .. تو به من اعتماد داري ؟
+خب اره .. چرا نداشته باشم؟
نفس عميقي كشيد و ادامه داد :
_پس اينو بايد بدوني كه اگه اتفاقي افتاد ميتوني به من بگي.. كسي اذيتت كرده ؟
سرمو از رو سينش برداشتم و بعد از اينكه به پشت نيمكت تكيه دادم با كلافگي گفتم :
+فاك .. زين نه!! گفتم كه .. من فقط يكم بدن درد داشتـ..
_كسي ك بدن درد داره رو زمين خالي نميخوابه..
اه كشيد و سيگارشو از جيبش بيرون اورد و بعد از اينكه يكي ازونا رو رو لباش گذاشت ، دكمه فندكشو فشار داد .. چند بار زد ولي فندك روشن نشد و با عصبانيت اونو به يه گوشه پرت كرد ..
زیپ کیفمو باز کردم
_بيا
+اين چيه؟ تو سيگار ميكشي ؟
_نه .. اين فندک الماس نشان تنها يادگاري بابامه .. تنها چيزي كه اون زمان ارزش داشت و نفروختیمش .. ام .. من تقريبا همه جا با خودم دارمش ..
فندكو گرفت و چند بار پشت سر هم زد ..
+چرا اينم نميزنه ؟
نيم نگاهي بهش انداختم و گفتم :
_لِم داره
ابروهاشو انداخت بالا
+لِمش چيه ؟
_لمش منم ..
پوزخند زد و گفت:
+اگه تو نبودي؟
_من هميشه هستم !
_______
Klara:بی هدف تو خیابونا قدم میزدم .. ساعت از نیمه شب گذشته بود و من فقط میتونستم تو خیابون راه برم و به همه ی اون خاطرات خوبی که با لویی داشتم فکر کنم ..
صدای زنگ گوشیم منو از دنیای خودم بیرون اورد ..
اوه خدای من ..
_سلام روبی
+هی کلارا تو کجایی ؟؟
_چطور ؟؟
+مگه قرار نبود امشب با هم بریم به پارتی وگاس نایت ؟؟
_اوه روبی متاسفم .. من کاملا فراموش کردم .. حتما دفعه بعد .........
پرید تو حرفم
+دفعه بعدی وجود نداره .. پارتی تازه شروع شده .. بیا اینجا همه هستن ..
_اخه من حتی لباس خوبی هم پیدا نکردم ..
+هی این یه مهمونی ساده نیست .. لباسایه مجلسی جایی تو این پارتی ندارن .. زود بیا . ادرسو برات میفرسم ..
گفت و بدون اینکه منتظر جواب من بشه قطع کرد ..
______
اوه روبی حق داشت .. لباسایه همه جوری بود که انگار هرچی ساده تر باشه مناسب تره ..
+کلارا
به سمت صدا برگشتم .. روبی بود
+تو و لویی چرا با هم نیومدین ؟!
اه .. لویی لویی .. چرا همه جا باید اسمشو بشنوم ؟؟
_خب .. اون .. اون نمیتونست بیاد .. کار داشت
+منو مسخره میکنی ؟؟ من خودم چند دقیقه پیش با اون حرف زدم ..
ذهنم به کار افتاد .. سریع پرسیدم
_لویی اینجاست ؟؟
+خب اره اون .......
بدون توجه به ادامه حرفش تو خونه دنبالش گشتم .. خودمم نمیدونم وقتی دیدمش باید بهش چی بگم .. اما فقط میخوام ببینمش ..
از پسرایی که اونجا ایستاده بودن پرسیدم
_هی لویی کجاست ؟!
یکی از اونا که به طرز وحشتناکی ادامس میجوید و ودکا میخورد جواب داد
"اون تو یکی از اتاقایه بالاست .. بهتره نزدیک اون تاملینسون نشی .. اون امشب خیلی مسته"
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..