Part 20:
با صدای فریاد لویی تا مرز سکته رفتم ..
جیغ زدم
_اون صدای فاکیتو ببند
+اوه متاسفم لیدی .. ی خبر خوش دارم ..
به جعبه ی بزرگ شیرینی و گل های دستش نگاه کردم ..
کل بچه های خوابگاه رو جمع کرده بود .. همینطور که با خنده به بچه ها نگاه میکرد ادامه داد
+به دکتر تاملینسون تبریک بگید ..
اوهههههه فاکککککککک ..
اون بالاخره پایان نامشو تموم کرده بود و الان دکترایه اقتصاد داشت ..
از خوشحالی جیغ بلندی کشیدم و از تخت پریدم پایین و هجوم بردم سمتش ..
_واااااای لوووووو تبریک میگممممم .. نمیتونی تصورشم بکنی که چقدر خوشحال شدم ..
+کی بود میگفت حالا حالا ها تمومش نمیکنم ؟
زدم به شونش و دوستانه بغلش کردم ..
داشتن دکترا بزرگترین هدف زندگیش بود ..
واقعا براش خوشحال بودم ..
همه ی طرف ..
کلارا هم ی طرف ..
با ناز داشت از دور به لو نگاه میکرد و میدیدم که گاهی اونم برمیگرده با لبخند دلنشینی جواب نگاهاشو میده ..
اوه اوه ..
فکر کنم این وسط ی خبرایی هس ..
چیزیکه ما ازش بی خبریم ..
فاک ..
اگه حدسم درست باشه عالی میشه ..
_____________
صدای آنشرلی تو گوشم پیچید ..
لعنتی ..
باز یونی ..
دیشب بیش از حد خوش گذشت و خستگی الانشم بیش از حد زیاده ..
ی نگاه به دور و ورم انداختم ..
کل بچه های خوابگاه دیشب مست کردن و همینجا خوابشون برد ..
خندم گرفته بود ..
هر کدوم ی جا افتاده بودن ..
دوشی گرفتم پالتو کوتاه مشکی ابیمو با شلوار جین و ی پوتین مشکی ست کردم و بعد از برداشتن جزوه هام از در زدم بیرون ..
تو راه یادم به جاستین افتاد ..
اخرین باری که دیدمش اوضاع چندان خوبی نداشت ..
دوستشم و خیلی بی انصافیه اگه حالشو نپرسم ..
تو همین فکرا بودم که ماشین لوکسی از کنارم رد شد ..
بی توجه سرمو به سمت ماشین برگردوندم که با دیدن کسیکه داخلش بود ..
تمام بدنم لرزید ..
اون زین بود ..
دیدنش بعد از 2 هفته حس عجیبی داشت ..
طبق معمول قیافش عادی بود ..
تنها تفاوتش این بود که خودش پشت فرمون بود و خبری از راننده نبود ..
مسیرشو با نگام دنبالم کردم ..
نفس عمیقی کشیدم و رفتم به سمت یونی ..
با چشمام دنبال جاستین گشتم تا بالاخره پیداش کردم ..
اوه فاک ..
دورش پر از دختره ..
و معلومه که دارن مغزشو میخورن چون لبخند های زوریشو درک میکردم ..
یعنی باید جلوی اینهمه دختر من برم سمتش ؟
اگه باز محلم نذاره چی؟
مهم نیست ..
تصمیممو گرفتم و با اعتماد به نفس به طرفش رفتم ..
_جاستین
با شنیدن صدام همه سرها به سمتم چرخید ..
از جمله خودش ..
کانال👇
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..