JUSTIN:
زین چرا باید ادرس این خونه رو برا من بفرسته !؟شاید واقعا منظورش این نبوده که من بیام اینجا ..اما از طرفی فکر میکنم که اون به کمکم نیاز داره ..
صدایه خنده هایی که میومد توجهمو جلب کرد ..راهمو کج کردم رفتم به سمت صدا ..
اوه ..اونا اینجان ..
زین روبروی اریکا نشسته و دختری که کنارشه دستشو دور دستش حلقه کرده بود ..
خوندن ذهن زین کاری نداشت ..
اون الان از دست اون دختر کلافس و تمام فکرش پیش اریکاست اينو از نگاه هاي سريع و كوتاهي كه به اون ميكرد فهميدم.
زین مثل داداش منه و این اجازه رو به هیچکس نمیدم که بخواد ازارش بده ..
حتی اگه اون شخص اریکا باشه ..
نزدیک زین نشستم و بهش دست دادم و خود به خود عضو بازی شدم ..
اریکا سرش پایین بود و اصلا متوجه من نشد اما بطری بین ما دوتا قرار گرفت ..
سرشو بالا اورد و با دیدن من چشاش گرد شد و با لبخند نگام کرد ..
جواب لبخندشو ندادم و در عوض جدی نگاش کردم که احساس کردم ناراحت شد ..
صدای پسری که نمیشناختمش منو از فکر دراورد ..
"هی بلوندی ما تا صبح وقت نداریم"
+جرئت یا حقیقت ؟؟
_حقیقت
نمیدونستم چی ازش بپرسم .. امادگیشو نداشتم .. پس بچگانه ترین سوالو ازش پرسیدم ..
+چند بار عاشق شدی ؟؟
همه با هم گفتن اَه و به این سوال خندیدن
اریکا با جدیت نگای زین کرد و جواب داد
_یه بار
به زین نگاه کردم ..
مات مونده بود رو صورت اریکا که از خجالت قرمز شده بود ..
دستشو اروم از دست اون دختر کشید بیرون لبشو گاز گرفت و باعث شد آروم بخندم.
شاید سوالم باعث شد که احمق بنظر برسم ولی ارزششو داشت .. زین حتما الان خوشحاله ..
بین اون جمع توجهم سمت یکی از دخترایه اونجا جلب شد ..
اون شبیه همون دختر بود ..
همونکه منو زین ......
نمیتونستم حتی بهش فکر کنم ..
بچه ها چند دور بازی کردن اما من فقط تو فکر اون دختر بودم .. بطری چرخید و چرخید و بین زین و اون دختر ایستاد ..
پچ پچ بچه ها شروع شد و میتونستم حدس بزنم که اسمش ناتالی باشه ..
اگه اون دختر باشه حتما میفهمم ..
برخلاف تصورم زین حقیقتو انتخاب کرد ..
"اوممم .. خب بگو ببینم خوشتیپ تا حالا با چند تا دختر باکره رابطه داشتی ؟؟"
اوه خدای من اون خودشه ..
زین با ترس نگام کرد و آب دهنشو قورت داد ..
"یه نفر"
هرکس تعجبشو یه جوری بروز میداد و بین اونهمه صدا فقط اریکا ساکت بود ..
نشسته بود و چشمایی پر از اشک به زین نگاه میکرد ..
جو اروم شد و باز اون دختر پرسید ..
"تو بار اِدن نبود ؟؟"
میتوسنتم لرزش دستایه زینو ببینم ..
بعد از چند ثانیه بلند شد و با عصبانیت بازوی اون دخترو کشید و بردش تو یکی از اتاقایه طبقه بالا
Zayn:
درو قفل کردم و چسبوندمش به دیوار ..
_تو چی داری برا خودت میگی ؟؟
+چیه ؟؟ از واقعیت ترسیدی ؟؟
_جواب منو بده ..
داد زدم و میتونستم صدای ضربان قلبشو بشنوم ..
+شاید تو منو یادت نیاد اما من اونروز نحس و تویه لعنتیو هیچوقت فراموش نکردم ..
_ت .. تو .. داری از چی حرف میزنی ؟؟
+درباره اون دختر معصوم که فقط 17 سالش بود و داشت بین منجلاب زندگیش دست و پا میزد اما تو اومدی و گند زدی به کل زندگیش .. میدونی بعد از اینکه تو و دوستت منو مثل یه آشغال یه گوشه تنها گذاشتین زندگیم چجوری شد ؟؟
_بسه دیگه دهنتو ببند ..
شرایط من اون زمان خوب نبود .. تو هم دختر معصومی نبودی وگرنه من تورو تویه استریپ بار نمیدیدم و الان یکی دیگه جای تو به فاک رفته بود ..
+هه .. باشه .. اما همونجور که تو زندگیه منو نابود کردی منم کل زندگی عاشقانت با اون دختر چشم آبیو نابود میکنم .. نمیذارم تو و اون دختر هرزه با هم طعم خوشیو بچشید ..
با اخرین توانم خوابوندم تو گوشش ..
پرت شد رو زمین و گوشه لبش خون اومد ..
من نمیتونم اریکارو از دست بدم ..
نمیتونم اولین و اخرین کسیرو که تونستم باهاش ارامشو تجربه کنم و از دست بدم ..
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..