Part 34:
از اون اتفاق چند دقيقه گذشته بود ولي هيچ كدوم حرفي نميزديم ..
زين دستاشو تو هم قفل كرده بود و به اون منظره ي برفي زل زده بود ..
هوا كاملا تاريك شده بود و البته سرد تر ..
كاپشنمو كه روي پام گذاشته بودم دوباره پوشيدم و از تو كولم دوتا ساندويچ كه وقتي تو گرينويچ بوديم خريده بودمو بيرون آوردم .. يكيشو طرف زين گرفتم
_بيا
از گوشه چشمش بهش نيم نگاهي انداخت و گفت
+ نميخوام .. خودت بخور
_نميخواي؟! مگه گرسنت نيست ؟؟..
+نه
ميدونستم داره دروغ ميگه .. شايد به خاطر اون اتفاق الان يكم معذب شده باشه .. ولي من كار خودمو كردم.. سر سانديچو باز كردم و سسو روش ريختم و بعد از اينكه دستاشو به زور از هم باز كردم گذاشتم لاي انگشتاش تا بخوره ..!
+چيكار ميكني؟؟! گفتم كه گرسنم نيست !!
_هس .. بخور ..
همينطور كه با اخم به ساندويچ توي دستش نگاه ميكرد آب دهنشو قورت داد و يه گاز كوچيك ازش خورد و منم مشغول نگاه كردن بخار هايي كه از دهنش بيرون ميومدن شدم ..
و گرسنگي و سرما رو فراموش كردم !
با اينكه بيشتر از ٦ ساعته كه اينجا توي تله كابين معلق مونديم ولي ديگه استرسي نداشتم ..!
بعد از چند دقيقه سانديچشو تموم كرد و روشو كرد طرفه من و همونطوري كه به ساندويچ توي دستم كه ديگه يخ زده بود نگاه ميكرد گفت
+تو چرا نخوردي؟
و من هنوزم محو چشماي مشكي و بخارايي كه از بين لباش بيرون ميومدن بودم !
+چرا اينجوري نگام ميكني؟! سردته؟!
بعد از يه نگاه متعجبانه گفت و خب ..
دوباره منو برد توي بغلش ..
ولي ايندفعه صميمي تر و گرم تر ..
و همونطوري كه سرم روي سينش بود ساندويچمو داد دستم
+بگير .. بايد يه چيزي بخوري ..
گرفتم و چند تا گاز ازش زدم و با خودم فكر ميكردم چقد خوب ميشد اگه بجاي اين ساندويچ ميتونستم دوباره لباشو بخورم ..!
همونطوري كه داشتم سادويچمو ميخورم گفتم:
_ ما خيلي وقته اينجاييم .. چرا هيچ كدوم از اون مسئولا نميان ..؟
بعد از كمي مكث نفس عميقي كشيد و گفت:
+ نميدونم ..
ولي تا ابد كه قرار نيست تو اينا بمونيم ! بهتره به جاي نگران بودن براي آينده تو لحظه زندگي كنيم ..كارمون تو زندگي شده نگاه كردن به گذشته و فكر كردن به آينده .. پس حال چي ميشه ؟!
گفت و چونمو گرفت و با شصتش سسی که کنار لبم بوده و پاک کرد ..
Harry:
این صدمین بار بود که شماره اریکو میگرفتم .. اما فقط ی صدا شنیده میشد ..
"مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد"
قرار بود دیروز ظهر برسه ..
و الان صبح شده و هنوز خبری ازش نیست ..
خوابگاهشم نبود ..
ذهنم جرقه زد ..
به یکی از هم کلاسی هام که زنگ زدم گفت اریک دنبال ی چیزی بوده و مجبور شده با زین برگرده به هتل ..
نکنه اون پسره اریکو دزدیده ؟؟
شایدم از کوه افتادن پایین ؟
با پلیس تماس گرفتم و قضیرو گفتم ..
و قرار شد برن گرینویچ و هر اتفاقی افتاد خبرم بدن ..
اما نمیتونستم نرم ..
پس زدم به جاده ..
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..