wtf ..

230 22 3
                                    

Part 31:
_اوه مای گااااااااد ..
با جیغ گفتم و دستمو گذاشتم رو قلبم ..
زین اونطرف ابنما نشسته بود ..
_تو کی اومدی ؟
همونطور که به آسمون زل زده بود گفت
+چند ساعت قبل اینکه تو بیای ..
_اوهوم .. چرا نخوابیدی ؟
+سعی کردم ..
بعد از ی مکث طولانی نگاشو از آسمون گرفت و بهم زل زد :
+ولی بی خوابی بیشتر از من سعی کرد ..
_مثه همیم پس ..
يه لبخند زدم و بعد با هم به آسمون و ستاره هاش نگاه كرديم .. بعد از يه سكوت طولاني بينمون بالاخره به حرف اومد :
+بعضي وقتا تنها كاري كه از دستم برمياد خوابيدنه .. ولي الان حتي قدرت اون كارم ندارم ..
_ميفهمم ..
خوابيدن بعضي موقعا واقعا سخت ميشه ..
سرشو تکون داد و سکوت کرد که ادامه دادم:
_دیدی یه لحظه هایی همه چی سرجاشه و روبه راهه اونقدری که دلت میخواد هیچوقت تموم نشه ؟
+نه .. نديدم ..
يه پوزخند زدم و گفتم
_منم نديدم ..
براي اولين بار باهاش احساس نزديكي و همدردي ميكردم و خوشحالم که تونستم باهاش ارتباط برقرار كنم ..
بی اختیار خمیازی کشیدم
لبخندی کج زد و گفت
+منم خوابم میاد .. بریم بخوابیم
لحنش اروم بود ..
برا اولین بار صدایی ازش شنیدم که جدیت توش نبود ..
________
با سر و صدایی از خواب بیدار شدم ..
نمیدونسم ساعت چند بود ولی صبح شده بود ..
طبق عادت راه افتادم سمت حموم ..
درو باز کردم و از دیدن چیزی که جلوم دیدم جیغ بلندی کشیدم و سریع درو بستم ..
زین لخت اونجا بود و درحالی که داشت سرشو شامپو میزد ماتش برده بود به من ..
صدای ضربان قلبمو میشنیدم ..
بدنش پر از کف بود اما استایل قشنگشو میشد دید ..
سرمو تکون دادم که افکارم بپره ..
صبحونرو اورده بودن ..
مشغول خوردن شدم که صدای باز و بسته شدن در حمومو شنیدم ..
سرمو انداختم پایین و وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفته ..
اما فکر چشمایه خمارش از ذهنم بیرون نمیرفت ..
چند دقیقه گذشت ..
+تو چرا اینجا نشستی؟
_چیکار کنم ؟
در حالی که داشت دکمه های پیرهنشو میبست گفت
+تورو نمیدونم .. منکه دارم برمیگردم لندن ..
یادم اومد ساعت 9 قرار بود تو لابی باشیم ..
ی نگاه به ساعت انداختم ..
8:45 بود ..
با دو رفتم و سریع دوش گرفتم ..
زین رفته بود پایین ..
ترسیدم واقعا بدون من برگرده ..
تند تند وسایلمو ریختم تو کولمو رفتم لابی ..
همه بچه ها نشسته بودن و فقط منتظر من بودن ..
زينم رو يه صندلي تكي نشسته بود و در حالي ك داشت با گوشیش ور میرفت از گوشه چشمش ی نگاه بهم انداخت و اول از همه سوار اتوبوس شد ..
بعد از اون بقيه بچه ها هم سوار اتوبوس شدن ..
استاد قبل از همه ما سوار شده بود و وقتي منو ديد گفت :
استاد:كجايي دختر؟ ما هميشه بايد منتظر تو بمونيم؟
_ساری استاد .. زمان از دستم در رفت ..
گفتم و كنار زين تو اتوبوس نشستم ..
______________
+حواست کجا بود تو ؟
وقتی داشتم میومدم تحقیقامو یادم رفته بود از تو کشو بیارم و الان زین داشت دعوام میکرد
_خب تو منو هول کردی ..
با عصبانیت دستی توی موهاش کشید ..
_تو برو من میرم هتل و میام ..
با عجله از کوه اومدم پایین و تو خیابون دویدم که دستمو از پشت گرفت
_چرا اومدی خب ؟ برو جا نمونی ..
+فکر کنم یادت رفته که تعداد کابینا اونقدر نیس که هرکی بخواد تکی بره ..بخوام برم باید ی ساعت و نیم صبر کنم تا همه تله كابينا برن و برگردن ..
اوه ..
حق با اونه ..
_________
جزومو برداشتیم و رفتیم ..
هتل خیلی دور بود ..
و رفت و برگشتمون تقریبا 2 ساعت طول کشید ..
همه ی تله کابین ها داشت خالی میومد و میرفت ..
سوار اولیش شدیم ..
ی نفس راحت کشیدم ..
بالاخره تموم شد ..
تقریبا ربع ساعت گذشت ..
دیگه نه لندن مشخص بود نه گرینویچ ..
تا چشم کار میکرد فقط کوه بود و برف ..
دهنمو باز کردم که با زین حرف بزنم که ..
همه ی تله کابینا متوقف شد ..!
More pic👇
@UN_LV_FF

uwelcome.loveWhere stories live. Discover now