chapter 36

249 22 0
                                    


+سوفیا ..
سوفیا:بله اقا
+من دارم میرم ی سری دارو بخرم ..
مراقب اریکا باش تا بیام ..
سوفیا:چشم
‏Erika:
فشار سنگینی رو تو سرم حس میکردم ..
تو این شرایط ..
سخت ترین کار تکون دادن سرمه ..
انگار هیچ تعادلی رو اعضای بدنم نداشتم ..
به سختی لایه پلکامو باز کردم ی چشم آشنا مشغول برانداز کردنم بود ..
تا دید بیدار شدم لبخندی مهربون زد و دستمو گرفت ..
کمکم کرد که سر جا بشینم ..
گنگ نگاش کردم ..
با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم
_این .. اینجا .. اینجا کجاست ؟
+سلام عزیزم .. من مادر هری ، رُزالي هستم تو هم خونه ی ما هستی .
مادر ..
چه واژه ی غریبی ..
پوزخندی زدم و سرمو تو دستام گرفتم ..
صورتشو تار میدیدم ..
اما با همین تاری هم تشخیص زیباییش اصلا سخت نبود ..
چشمایه آبی و موهای خرماییش ..
چرا اینقدر برام اشنا بود ؟؟
_مَ .. من .. اینجا چیکار میکنم ؟؟
+هری تورو اورده عزیزم .. بهتره استراحت کنی .
چه خانم مهربونی بود ..
به زور لبخندی زدم و رفتنشو نگاه کردم ..
Harry:
دارو هاي لازمو خريدم و برگشتم خونه و بعد از آماده كردن سوپي كه سوفيا درست كرده بود سمت اتاق راه افتادم .. چشمم به سوپ بود كه نكنه از لبه اش قطره اي بريزه .. به نزديك اتاق كه رسيدم ديدم رُزالي كه تازه از اونجا بيرون اومده بودبا خنده پرسيد:
+چه دختر بامزه ايه.! اسمش چيه؟
_اريكا
گفتم و ديدم كه با شنيدن اسم اريكا حالت صورتش عوض شد با چشماي متعجب و دهني نيمه باز زل زده بود بهم .. بعد از چند ثانيه مكث چشماش پر از اشك شد و با بغض پرسيد:
+ فاميليش چيه؟
_هريسون.. اريكا هريسون.. ميشناسيش؟
ايندفعه ديدم چشماش گردتر شد و بدون جواب دادن به سوالم سمت حياط رفت..
تا حالا اين مدلي نديده بودمش .. بيخيالش شدم سينيو برداشتم و رفتم تو اتاق..
Erika:
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که در باز شد ..
ایندفعه هری بود ..
با ی سینی سوپ اومدم و رو تختم نشست ..
با بیشترین صدایی که از گلوم خارج میشد داد زدم "هریییی"
خندید گفت ..
+بیبی .. اروم باش ..
_خوشحالم که اینجایی .. میشه بگی من چرا اینجام ؟؟
+غذاتو بخور تا بگم ..
_بگو من میخورم و گوش میدم
همه چیزو برام توضیح داد ..
مغزم به کار افتاد ..
_زین کجاست پس ؟؟
+با گوشیش به یکی از دوستاش زنگ زدم اومد بردش .. اسم ولز بود و فکر کنم رانندش بود ..
نفس عمیقی کشیدم ..
پس چیزیش نشده ..
حالم بهتر شده بود ..
حالا میتونستم درست فکر کنم ..
_راستی .. نگفته بودی مادری به این مهربونی داری ..
+اوه .. اون مادرم نیست ..
_خودش گفت مادرشم ..
+اما نیست .. نامادریمه .. پدرم تو سفری که به کانادا داشت عاشقش شد و اونو به اینجا اورد ..
_اوه .. جالبه
+تو هیچوقت درباره مادرت یا پدرت چیزی به من نگفتی ..
_راستشو بخوای .. گذشته ی جالبی نیست ..
بهتره بذاریم برا ی وقت دیگه ..
+اوکی .. من میرم .. استراحت کن ..
رفت و من تازه یادم به جاس افتاد ..
گوشیمو که بغل تختم بود برداشتم و شمارشو گرفتم ..
صدایی غمگین تو گوشی پیچید ..
+سلام ..
دست و پامو گم کردم ..
_جاس .. منم اریک ..
طرز صحبتش عوض شد ..
باز مثل همیشه .. میخواست خودشو خوب نشون بده ..
+های اریکککک .. کجا بودی تاحالا؟ چند بار بهت زنگ زدم ؟؟
_راستش اتفاقایه بدی افتاد .. اومدی یونی برات تعریف میکنم ..
تو خوبی ؟؟ مادربزرگت چطورن ؟؟
+آ .. اوم .. اون رفت ..
صداش میلرزید ..
_اوه مای گااااااد .. واقعا متاسفم جاس .. نمیخواستم ناراحتت کنم .. من .. من میتونم تو مراسمشون شرکت کنم ؟؟
+نه .. اریک .. نیازی نیس .. همینکه پرسیدی کافیه .. مراسم مهمی هم دیگه نمونده .. منم چند روز دیگه برمیگردم لندن ..
_ما پیشتیم جاس .. هم من هم بقیه دوستات .. هر زمانی که خواستی صحبت کنی من پیشتم .. شاید نتونم کمکت کنم .. اما ارومت میکنم .. قول میدم ..
+مطمئنم که میتونی .. پس .. میبینمت ..
گفت و گوشیو قطع کرد ..
واقعا ناراحت شدم ..
اونم حتما مثل من الان هیچکسو نداره ..
______________
2 روز از اونشب میگذره ..
خانواده هری خیلی هوامو داشتن و من واقعا بهشون مدیونم ..
بچه های خوابگاه هم از برگشتنم خیلی خوشحال شدن و منو با هم خوابگاهی جدید به اسم ناتالی اشنا کردن ..
دختر خوبی به نظر میرسید ..
فوق العاده شیک و جذاب بود ..
البته تو اتاق من نبود ..
امروز یونی نداشتیم اما من میخواستم برم پیش زین ..
تیپ شیکی زدم و رفتم به سمت نمایشگاش ..
کارکنا گفتن که جلسه داره و بهش خبر میدن که من اینجام ..
برا دیدنش خیلی ذوق داشتم ..
نمیدونم چرا ..
ترجیح دادم بیرون منتظرش بمونم ..
تقریبا نیم ساعت گذشته بود و من مشغول دید زدن خیابونا بودم ..
که صدای قدمهاشو شنیدم ..
سرمو برگردوندم ..
دیدمش و لبخندی بهش زدم ..
پالتوی کوتاه سفیدی پوشیده بود و دکمه هاشو باز گذاشته بود ..
زیرشم بافتنی مشکی و شلوار کتون مشکی پاش بود ..
تیپش رسمی نبود ..
_سلام .. ممم .. خوبی ؟؟
سرشو تکون داد ..

uwelcome.loveTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon