خنده ی عصبی کرد و گفت
+صدای من از تو بلندتره .. اینو تو اون مغز کوچولوت فرو کن ..
_مغز خودت کوچیکه .. من اجازه نمیدم بهم توهین کنی .. واقعا من احمقم که کمکت کردم و باهات اومدم به اون مهمونی لعنتی .. تو لیاقت این کارایه منو نداری ..
+تو فکر کردی کی هستی که تو خونم با من اینجوری صحبت میکنی ؟؟ اگه خیلی میفهمی برو دوست پسرتو از تو بارا جمع کن ..
_من دوست پسری نداشتم و ندارم .. هری فقط واسه من یه دوسته .. این چند باریم که حرفشو زدی منم هیچی نگفتم بخاطر این بود که فکر نمیکردم تا این حد جدی باشی ..
پکی به سیگارش زد و با خنده ای مسخره گفت
+اها دوست .. همیشه دوستاتو با اسم "عشقم" سیو میکنی ؟؟
_هه .. پس بگو چته .. اونو من سیو نکرده بودم .. کار هری بود .. بازم تهمتی هست که بهم بزنی ؟؟
چند ثانیه نگام کرد و دهن باز کرد که حرف بزنه اما انگار پشیمون شد ..
با اخم بهش خیره شده بودم ..
+حالا هرچی .. فکر کنم کاری داشتی که اومدی اینجا ..
_البته .. میخواستم ببینم دیشب چی میخواستی بهم بگی .. ولی نه تو و نه حرفات دیگه برام هیچ اهمیتی نداره ..
+اگه نداره پس چرا هنوز اینجایی ؟؟
اون واقعا عوضیه ..
دلم میخواست دونه دونه موهاشو بکنم ..
اولین لیوانی که دیدم و برداشتم و پرتش کردم رو زمین ..
لبخندی زدم ..
_بخاطر این .. حالا دکوراسیونت تکمیل شد ..
برگشت سمتم و با يه حركت دستامو گرفت و چسبوندش به ديوار .. بين اون و ديوار پرس شده بودم .. سرشو نزديكتر آورد و همونطوري كه به چشمام زل زده بود با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت :
+برو بيرون
_دستامو ول کن ببین چطور میرم ..
نگاشو به لبم دوخت ..
ریتم نفساش اروم شد ..
دود سیگارش به صورتم میخورد و میخواست خفم کنه ..
سعی کردم دستمو از تو دستش بکشم بیرون که سرشو تکون داد و دستامو ول كرد و برگشت سمت باغ تا بقیه سيگارشو بكشه ..
نيشخندي زدم و پامو گذاشتم رو شیشه ها و از خونش زدم بیرون و درو با بیشترین زورم بستم جوری که کل شیشه های خونه لرزید ..
پسره ی بی ادب ..
با چه جرئتی با من اینجوری صحبت میکنه ؟؟
بغض تو گلوم گیر کرده بود ..
دویدم و ازونجا دور شدم ..
_________
هری: اوه اریک تو این دو روز خیلی غمگین بودی ..
_مممممم .. شاید بخاطر فشار درس هاست ..
میدونستم دارم بهش دروغ میگم .. از اون روز حالم خیلی گرفتس ..
احساس میکنم یه چیزه مهم رو تو زندگیم از دست دادم ..
وقتی به این فکر میکنم که دیگه ممکنه هیچوقت نبینمش ......
هري دستشو جلو صورتم تکون داد ..
+: هی .. اریک .. میای ؟؟
_چی ؟؟ کجا ؟؟
+امشب .. مياي بریم رستوران ؟
_اممم .. چرا ؟
+تو فکر کن واسه عوض شدن روحیت .. هر چیزی جز آره بگی قبول نمیکنم ..
خندیدم ..
شاید بهتره از فکر زین بیرون بیام و برم جایی که یادم بهش نیوفته ..
_حتما .. ساعت چند ؟؟
+ساعت 8 میام دنبالت ..
_اوکی .. کدوم رستوران میریم ؟؟
+یکی از بهترین رستورانایه شهر ..
_اوه .. واقعا لازم نیست .. ما میتونیم بریم یه ساندویچ فروشی ارزون ..
+امشب حرف حرف منه .. حالا برو باید برم کتابخونه ..
_میبینمت ..
موقع برگشتن مسیرمو عوض کردم که حتی از نزدیک زین هم رد نشم .. میتونم حسی که بهش دارمو از بین ببرم ..
ناخداگاهم سعی داشت بهم بگه که اینکار غیرممکنه اما من خفش کردم ..
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..