Erika:
نمیتونم باور کنم ..زین چش شده بود ؟؟
اون بهم گفت خوشکل ..به حدی خوشحال بودم که میتونستم با جیغام کل خوابگاهو بیدار کنم ..از وقتی با اونم کمتر اون خاطرات لعنتی به ذهنم میاد ..فقط میخوام به کاراش فکر کنم ..
همیشه فکر میکردم آدمایه مغرور حال به هم زن هستن اما الان ..فکر میکنم اونا جذابترینا هستن ..!دوباره پیاماشو اوردم و خوندمشون ..
و دوباره ..که چشمام سنگین شد و خوابم برد ..
_________
لعنتی ..
چرا 12 شب ؟؟
من نمیدونم باید چجوری امروزو بگذرونم ..
نگاهی به ساعت انداختم ..
12 ساعت دیگه باید صبر کنم ..این خیلی زیاده ..کتابامو برداشتم و رفتم کتابخونه که درس بخونم ..هری اینجارو بهم معرفی کرده بود ..جای دنج و کوچیکی بود و معمولا طبقه دومش کسی نبود ..جزوه هامو کنار هم گذاشتم و شروع کردم به خوندن ..
___________________
+خانم ساعت 9 هس .. میخوایم کتابخونه رو ببندیم ..
_اوه ساری .. الان میرم ..
زمان زود گذشت ..فکر میکنم من فقط غرق كهكشان اندروميدا بودم .. ! شايد تنها چيزي كه ميتونست منو از اون استرسي كه گرفتارش بودم بياره بيرون همين بود..!
امشب خیلی خوشحال بودم ..نمیدونم چجوری باید ذوقمو خالی کنم ..رفتم رستوران و از گارسون خواستم چند نوع غذا بیاره ..
از خودم خندم گرفته بود ..
2 ساعتم با خوردن غذاها و فکر کردن به زین و سیر کردن تو تخیلاتم گذشت ..ساعت تقریبا 11 بود ..با عجله سمت خوابگاه میرفتم که لرزش گوشیمو حس کردم ..
"لباس گرم بپوش عزیزم"
مای گاااااااد .. چیشد ؟؟ .. زین به من گفت عزیزم ؟؟ اختیار خودمو از دست دادم و جیغ بلندی کشیدم ..
همه برگشته بودن و بهم نگاه میکردن اما اهمیتی نداشت ..رفتم تو اتاقم ..
یکی یکی لباسامو انداختم بیرون ..واقعا نمیدونم چی بپوشم ..بالاخره شلوار جینمو برداشتم ..بخاطر تنگ بودنش هیچوقت نمیپوشیدمش ..
اما امروز فرق داشت ..
لباس استین بلند سفیمو پوشیدم و هولش دادم تو شلوارم ..گوشیم روشن و خاموش شد ..
زین تک زد ..
پالتو سفیدمو پوشیدم و شال گردن همرنگشم دور گردنم پیچیدم ..موهامو دورم ریختم و بوت سفیدمو هم پوشیدم ..اولین بار بود که برا ی پسر تیپ میزدم ..
لو و کلارا امشب با هم هتل بودن بخاطر همین درو قفل کردم و زدم بیرون ..هیچکس تو خیابون نبود ..
سوار ماشینش که شدم ..
چشمشو رو سرتاپام چرخوند و بهم لبخند زد
_خب کجا میخوایم بریم ؟؟
+جایی که تا حالا نرفتی .. ی چیزایی هست که باید بهت بگم ..
کانال:
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..