KLARA
رفتم طبقه بالا و یکی یکی در اتاقارو باز کردم ..
یا خالی بودن و یا دختر و پسری بودن که مست داشتن س*ک*س میکردن و اصلا متوجه ورود منم نمیشدن ..
رسیدم به اخرین اتاق ..
درو باز کردم ..
دوتا دختر خوابیده بودن و یکیش داشت با لوندی دستشو روی بازوی لویی میکشید و لوییم رو اون یکی دختر بود و همینطور که میبوسیدش و دستشو روی شکمش حرکت میداد و سعی داشت زیپ شلوارشو پایین میکشید ..
اون دوباره همون لویی سابق شده ..لویی با چشمای خمارش برگشت سمت در و منو اونجا دید ..
انتظار داشتم تعجب کنه ..
اما نکرد .. سری تکون داد و از روی دختره بلند شدم و با نیم تنه برهنه که داشت زیپ شلوارشو بالا میکشید اومد سمتم و تو چهارچوب در ایستاد و تکیه داد ..
+تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
اصلا براش مهم نبود که من اونو اینجا اونم تو این شرایط دیدم ..
نمیتونستم حرف بزنم .. سعی کردم اما نشد
بالاخره با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم
_تو .. تو داشتی اونجا چیکار میکردی ؟؟
چشماشو به ارومی باز و بسته کرد
+به تو ربطی داره ؟؟ من همیشه همینجوری بودم ..
با گریه سرمو تکون دادم
_نه لویی باور نمیکنم .. تو اینجوری نبودی .. تو عوض شده بودی .. خودت گفتی بخاطر من از مواد و دخترا دست کشیدی ..
پوزخندی زد
+من خیلی چیزایه دیگم گفتم .. اما الان اثری ازشون میبینی ؟؟
صورتشو به صورتم نزدیک کرد
+هیچی دیگه ازشون باقی نمونده ......
دستامو روی گوشم گذاشتم
_نه .. نمیخوام بشنوم ..
اون داشت حرف میزد و من فقط میتونستم حرکت لباشو ببینم ..
دستمو از رو گوشم برداشتم ..
حرف میزد اما نمیشنیدم .. اروم برگشتم رفتم نزدیک نرده ی روبروی اتاق و پایینو نگاه کردم ..
همه داشتن تو هم وول میخوردن و بنظر میرسید که همه اونجا خوشحالن .. جز من ..
سرم به شدت گیج میرفت و حس کردم الانه که میفتم رویه اون دَنسر ها که دستی دور کمرم پیچیده شد ..
_________
از برخورد قطره های اب رو صورتم اروم چشمامو باز کردم ..
چند نفر دورم جمع شدن بودن .. اما نمیتونستم ببینم کیا هستن .. سرم سنگین بود ..
صدایی اشنا شنیدم .. روبی بود
"هانی تو که مارو ترسوندی"
دستمو روی سرم گذاشتم و سعی کردم یادم بیاد که چیشد .. اوه فاک .. من میخواستم بیفتم پایین .. اون دستی که دور کمرم حلقه شد .. اون لویی بود .. لبخندی روی لبام نشست و سرمو اوردم بالا که دنبالش بگردم .. اما نبود
_لویی کجاست ؟؟
روبی نگاهی به اطراف انداخت و گفت
"ام .. کلارا .. لویی .. اون رفته"
_کجا رفته ؟؟ اون .. اون منو گرفت .. نذاشت بیوفتم پایین .. اون هنوزم دوستم داره ..
صدایی که از اون طرف اتاق اومد توجهمو جلب کرد
+من گرفتمت کلارا ..
شت ..
اون هری بود ..
بی حرکت بهش زل زدم که ادامه داد
+خب لویی بی حرکت ایستاده بود و فقط داشت نگاه میکرد و وقتی تو داشتی میوفتادی اون رفت تو اتاق و درو بست .. من گرفتمت ..
احساس کردم دنیا داره رو سرم خراب میشه ..
یعنی اینقدر از من متنفر شده که حتی مردنمم براش مهم نیست ؟؟
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..