Chapter 72

136 12 0
                                    


Klara:
_لویی امشب بریم بیرون ؟؟ مثل قبلا ما میتونیم بریم قدم بزنیم یا ...
+حوصله ندارم ..
اون چشه ؟؟ یه مدته اصلا بهم توجه نمیکنه و حتی نگامم نمیکنه .. تنها کاری که میکنه زل زدن به گوشیشه و تماسای مشکوک .. واقعا نمیفهممش
_خب هرجا که بخوای میریم ..
با سردی نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول تایپ کردن شد
+بمونیم خونه ..
_ولی من واقعا حوصلم سر رفته .. اریکا هم که نیس من خیلی احساس تنهایی میکنم و خیلی وقته که با هم بیرون نرفتیم ..
با بغض گفتم و بهش نگاه کردم ..
سرشو بالا اورد و تو چشمام زل زد و لب پایینشو تو دهنش برد ..
قبلا وقتی اشکمو میدید بلندم میکرد و انقدر میچرخیدیم که سر هردوتامون گیج میرفت و یادم میرفت که چند دقیقه قبلش چشمام اشکی بوده اما الان چی ..
رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم رو شونش که فاصله گرفت و گفت
+من باید یه زنگ بزنم ..
به معنای واقعی کلمه دلم شکست .. چجوری از اون لویی مهربون و عاشق این پسر اومد بیرون ؟؟
اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون .. دنبالش گشتم ولی نبود .. رفتم پشت خوابگاه .. اریکا همیشه وقتی دلش میگرفت میومد اینجا و خوبه که همچین جایی وجود داره .. چی باعث شد اون انقدر عوض بشه ؟؟ چی بینمون این همه فاصله انداخت ؟؟
ذهنم جرقه زد .. شاید بخاطر اینکه جک منو رسوند خونه ؟؟
شاید هنوزم بهم شک داره .. اما من براش توضیح دادم که اون نزدیک خوابگاه منو دید و یه سری از جزوه هامو ازم گرفت حتی اون شماره جک رو گرفت و باهاش حرف زد و فهمید که اون پسر هیچ قصدی نداره و یادمه که منو بوسید و ازم معذرت خواست از اینکه بهم شک کرده .. اشکامو پاک کردم و بلند شدم رفتم داخل ..
گوشه ی در باز بود که صدای لوییو شنیدم که با خنده میگفت
+اوه عزیزم تو نمیتونی اینجوری باشی
بلند خندید .. خدایا ..
+میریم هرجا که تو بخوای ..
+اوه کام ان تو که نمیخوای اونجا با من باشی ؟؟
دستی به صورتم کشیدم که مطمئن شم هنوز زندم ..
+حتما بیبی .. منم دوست دارم ..
گفت و قطع کرد ..
رو زمین نشستم و سرمو گذاشتم رو پام
پس قضیه اینه .. منو بگو که میخواستم براش دوباره همه چیزو توضیح بدم .. من واقعا یه احمقم ..
گریم به حدی شدت گرفته بود که نمیتونستم سکسکه هامو کنترل کنم ..
صدای آب و شنیدم و فکر کنم اون رفته حموم ..
بی معطلی رفتم و گوشیشو برداشتم خوبه که هنوز گوشیش با اثرانگشت من باز میشه ..
میخواستم شماره ی اون دختر لعنتیو بردارم و از دیدن اسمی که جلوم بود قلبم لرزید ..
خدای من .. باورم نمیشه .. اریکا ؟؟ اون داره با اریکا به من خیانت میکنه ؟؟
اریکا چطور میتونه همچین کاری کرده باشه ؟؟
اون عاشق زینه ..
صدای بسته شدن آب رو که شنیدم گوشیرو انداختم رو تخت و رفتم تو آشپزخونه ..
چند دقیقه گذشت که صدای لوییو شنیدم
+من دارم میرم بیرون ..
برگشتم و با لحنی که سعی میکردم کنترلش کنم پرسیدم
_کجا ؟؟
در حال بستن دکمه هاش بود که گفت
+با یکی از دوستام قرار دارم
_هوممممم .. کی هس ؟؟ من میشناسمش ؟؟
+نه
طبق عادت همیشگیش جلوی آینه ایستاد و دستی به موهاش کشید و یقشو صاف کرد ..
+بای
با عصبانیت شماره اریکارو گرفتم .. ولی نه .. باید خونسرد باشم .. اونا نمیتونن منو بشکنن ..
اریکا:هی کلارا
_سلام اریک
مکث کرد
اریکا:تو حالت خوبه ؟؟ صدات گرفته ..
_خوبم .. وقت داری امشب بریم بیرون ؟
با لکنت جواب داد
اریکا:اممم .. راستش .. خب .. میدونی من امشب با زین بیرونم .. میتونیم فردا صبح بریم ..
حالا دیگه مطمئن شدم که اون داره به من خیانت میکنه ..
_باشه یه روز دیگه قرار میذاریم .. عصر بخیر
گوشیو قطع کردم و محکم به دیوار کوبوندمش فریاد زدم
"از همتون انتقام میگیرم لعنتیا"
@UN_LV_FF

uwelcome.loveWhere stories live. Discover now