تنها حامی من ..

239 27 0
                                    

Part 18:
باغ بزرگی دور تا دور خونه رو گرفته بود..
فاک ..
اونجا معرکه بود ..
میتونستم ساعت ها اونجا بشینم و فقط نگاش کنم ..
تا حالا هیچ جا حتی توی تلویزیون هم همچین شاهکاری ندیده بودم ..
شایدم برا من که همیشه حسرت ی باغچه کوچیک رو میخوردم خیلی رویایی بود ..
لعنتی ..
میز کوچیکو سفیدی ی گوشه از باغ بود که فکر کنم سالهاست کسی طرفش نرفته ..
حتی حیاطو هم سعی کرده بود مثل بقیه خونه سفید مشکی کنه ..
اما مشخصه که نتونسته بود..
وگرنه حتما درختارو مشکی میکرد ..
از فکرای خودم خندم گرفت ..
______________
ساعت تقریبا 7 بود و من 1 ساعت وقت داشتم تا صبحونه ای برا زین درست کنم و برا همیشه از خونش برم ..
اشپزخونه تا سالنی که اونجا خوابیده بود فاصله زیادی داشت ..
رفتم و پیشبندی از توی کابینتا پیدا کردم و بستم ..
سلیقشو نمیدونم اما بهتره به سلیقه خودم ی چیزی درست کنم ..
من عاشق پنکیک و تخم مرغ بودم ..
پس وسایل لازمشو برداشتم و شروع کردم به درست کردن ..
______________
ساعت 7:45 بود و تقریبا کارام تموم شده بود ..
دو تا سینی بزرگ برداشتم و تو هرکدوم 4 تا پنکیک و دوتا تخم مرغ گذاشتم ..
و سینیو با تُست و شیر و اب پرتقال و قهوه تزئین کردم ..
همه نوع نوشیدنی بود .. چون واقعا نمیدونستم چی میخوره ..
سینی هارو بردم تو باغ و باسلیقه چیدمشون روی میز که قبلا خاک هاشو تمیز کرده بودم ..
عالی شد ..
افرین اریکا ..
خندیدم و برگشتم که ..
دیدم جلوم ایستاده .. باز خواستم جیغ بزنم که جلو خودمو گرفتم ..
ی بافت مشکی جذب با شلوار مشکی کتون پوشیده بود و دستاشم تو جیبش بود ..
چشماشم مثل همیشه سرد و بی احساس بود ..
لبخندی پهن زدم و گفتم
_صبح بخییییر .. میخواستم بیام صدات بزنم ..
+اینا کار توعه ؟
و با چشماش به میز اشاره کرد
_اممم .. چیزه .. راستش .. امممم ..
+بسه
لال شدم .. ولی از رو نرفتم ..
_خب بیا بریم بخوریم .. اینقدر خوشمزس که انگشتاتم باهاش میخوری ..
بی حرف به سمت میز و رفت و با پرستیژ خاص خودش نشست ..
منم روبروش نشستم ..
اروم شروع به خوردن کرد و دیدم که لبخند ماتی رو صورتش نشسته ..
مشغول خوردن بودیم که صدای زنگ در و شنیدم ..
بی توجه به اون صدا سرش پایین بود و داشت اروم غذاشو میخورد ..
_در زدن ..
+مگه نمیدونی کیه ؟
_کیه؟
+دوستت
_اووووه .. فاک .. هریه ..
با دو رفتم به سمت در و بازش کردم که با قیافه نگران هری روبرو شدم ..
بی حواس پریدم تو بغلش .. انگار چند ساله ندیدمش ..
+چیکار کردی با خودت دختر؟
با بغض گفتم
_نمیدونم
حس عجیبی داشتم .. انگار تنها حامی که داشتم اون بود ..
دوتا دستشو دو طرف صورتم گذاشت و با اخمی ساختگی گفت
_دیگه نبینم برا من بغض کنیا
خندیدم و دستمو گذاشتم رو دستش که زینو تو درگاه در دیدم ..
کانال تلگرام👇
@UN_LV_FF

uwelcome.loveTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon