chapter 57

149 13 0
                                    


با چشمای خمار داشت نگام میکرد ..
پوزخندی زد و دست اون دخترو از روی دستش برداشت و بلند شد
پیرهن آستین بلند مشکی و کتونی مشکیِ جذبش واقعا اونو خاص کرده بود
به طرفم اومد و با صدایی اروم و گرفته بهم گفت
+تو اینجا چه غلطی میکنی اریکا ؟
_همون غلطی که داری میکنی ..
پوزخندی زدم و ادامه دادم
_هه .. فکر نمیکردم شبا بیای همچین جاهایی و مست کنی و با دخترا باشی ..
بلند خندید و اطرافشو نگاه کرد و دستمو گرفت کشوندم سمت خودش ..
_هی زین .. ولم کن .. لوسی من برمیگردم
+قول بیخودی بهش نده .. شایدم برنگشتی
در یکی از اتاقارو باز کرد و منو هول داد توش ..
شیشه شامپاینه پرت کرد ی گوشه و با پشت دستش لبشو پاک کرد
خدای من
اولین بار بود که این حرکتو میکرد
اون واقعا جذاب میشه
با لبخند داشت بهم نگاه میکرد که چشمشو رو بدن لختم ثابت نگهداشت ..
دوباره اخماش رفت تو هم ..
+تو چرا همچین جاهایی میای ؟ این چیه پوشیدی ؟ لخت میومدی سنگین تر بودی
_همونطور که مست بودنت و....
پرید تو حرفم و اشاره ای به خودش کرد
+منو ببین .. من مستم؟
_اگه نیستی پس اون شیشه چیه؟
+شاید بعدا بهت بگم ..
_منو گول نزن .. کم مونده بود اون دختره ی جلفو ببوسی ..
لبخندی زد و نزدیکم شد و با دستش صورتمو نوازش داد
+حسودیت شد ؟
_من ؟ خب .. من .. نه .. چرا باید حسودی کنم ؟ من فقط...
شصتشو رو لبم گذاشت و نذاشت ادامه بدم و خیلی اروم گفت
+هیشششش .. حرف نزن
موهامو زد عقب و سرشو تو گردنم فرو برد .. نه نه .. من نمیتونم ..
سرمو بردم عقب
_زین ..
با تعجب نگام کرد و نفس عمیقی کشیدم و ازم فاصله گرفت
+خب فکر میکنم وقت این شد که بپرسم این چند روز چرا به هیچ زنگیم جواب ندادی ؟
_دلیلش هرچی باشه من تورو با یه دختر دیدم و اینو نمیتونی برام توجیه کنی .. وقتی تو حتی نمیتونی برا چند روز وقتتو با زنا نگذرونی چرا به من فکر میکنی ؟ تو واقعا یه هرزه ای زین ..
داد زد
+دهنتو ببند .. وقتی از هیچی خبر نداری بیخودی حرف نزن
_چیزی که دیدمو باور میکنم
+گفتم که قضیه اونطوری نیست که تو فکر میکنی من میتونم بعدا برات توضیح بدم که چیشده ..
_برام .. برام اهمیتی نداره چون منم اینجا با یکی قرار داشتم ..
صدام میلرزید و خودم میدونستم دارم زیاده روی میکنم
با عصبانيت بهم نگاه كرد
+خب پس خوش بگذره
دهنمو باز کردم که جوابشو بدم که در باز شد ..
گااااد
اون همون دخترس که با زین بود که با اون شلوارک جین و پوست برنزه سعی میکنه هات بنظر برسه
+اوه .. ليزا تو اینجایی
ليزا:اره بیبی .. دیر کردی و من اومدم دنبالت .. قول دادی امشب تنهام نذاری ..
ضربان قلبم تند شد و شروع کردم به ضرب گرفتن روی زمین
+اره .. چند لحظه دیگه میام
با چشمای گرد بهش نگاه کردم .. اون چی گفت ؟
سرشو برگردوند سمتم و اروم تو گوشم گفت
+پس بهتره هردومون بریم به قرارمون برسیم عزیزم
اون میخواد چیکار کنه ؟
تلافی اینکه جواب تلفناشو ندادم در بیاره ؟
شاید دیوونگی باشه اما میخوام تا تهش برم ..
همیشه یکی کنار میاد ..
و اون بازندس ..
که من نمیخوام بازنده باشم ..
از اون اتاق اومدم بيرون و يه دختر اشنا ديدم ... اوه خداي من باز ناتالي .. چرا من هرجاهستم اونم هست ؟ از دور ديدمش ولي سمتش نرفتم ..نميخواستم دوباره يه دعواي ديگه رو شروع كنم و فقط اعصابم خورد شه . پس رفتم سمت اشپزخونه و بعد از خوردن يه گيلاس ودكا رفتم پیش لوسی و دوستاش .. زین جلوم نشسته بود و سعی میکردم نگامو ازش بدزدم ..
ناتالي: هي گايز بيايد يه بازي كنيم !
با صداي بلند گفت
من نميدونم اون چند سالشه ولي مطمئنم براي بازي كردن يكم بزرگه ..
كدوم ادمي تو اين سن تو يه پارتي داد ميزنه بيايد بازي كنيم ... ادامه داد:
ناتالي: جرئت و حقيقت !
لوسي: اووو دختر من عاشق اين بازيم !
و بعد از اون همه دور هم جمع شدن و لوسي اخرين قطره از بطري مشروبش خورد و اونو خوابوند وسط ..
لوسي : اريك تو هم بيا ديگه ..
من از اين بازي خوشم نمياد ولي بهتر از نشستن و هيچ كاري نكردنه ..
زين: ما هم بازي ميكنيم !
اون گفت و همونطور كه دستش دور گردن ليزا بود به من پوز خند زد و كنار هم نشستن .. اون چه مرگش شده ؟ نميتونم دليل اين كاراشو درك كنم ...
لوسي بطري رو چرخوند و افتاد به خودش و يكي از پسراي جمع كه فكر ميكنم تروي بود ..
لوسي: خب خب خب .. جرئت يا حقيقت؟
تروي: خب معلومه جرئت
لوسي: اوكي.. اممم ..
گفت و يه نگاي به دور و ور كرد
لوسي: به پروفسور ادبیات، استاد کارول زنگ بزن و بگو من گي ام و عاشق تو شدم ..
بعد از اين حرفش همه خنديدند
تروي: فاك يو لوسی !! باشه تلفنتو بده من ..
اون خداي من اون واقعا ميخواد اينكارو انجام بده ؟ نـه..!
اون تلفن رو گرفت و بعد از اينكه به پروفسور زنگ زد با يه صداي گرفته اون حرفو زد و فوري تلفن رو قطع كرد و همه دوباره خنديدند ..
دوباره بطری وسط چرخید ..
و این دفعه سرش منو نشون گرفت ..
کی میدونه قراره چه اتفاقی بیفته ؟
@UN_LV_FF

uwelcome.loveWhere stories live. Discover now