زين از ماشين پياده شد و در منو هم باز كرد و وارد اون كاخ شديم ..
از سنگ فرشا که گذشتیم رسیدیم به خدمتكاری که دم در ورودی پالتو هامون رو گرفت و بعد از خوش امد گویی در رو باز کرد و ما وارد شدیم همزمان زين آرنجشو آورد بالا و با اشاره بهم فهموند كه اونو بگيرم ..
توجهم به سالن جلب شد ..
اونجا فوق العاده بود ..
يه سالن بی اندازه بزرگ که لوسترهاي بزرگ و شيکش به سالن جلوه ی خاصی داده بود ..
میزهای بلندی بود و خدمتکارا با سینی های شامپاین بین افراد دور میز میچرخیدن ..
فقط ی کلمه به ذهنم میرسید ..
سلطنتی ..
توجه همه ی مهمونا به ما جلب شده بود و تو چشمایه همشون تعجبو میشد دید ..
+ لبخند بزن ..
همونطور كه داشتم اطراف و برانداز ميكردم زين هم درباره مهمان هاي اونجا برام توضيح ميداد ..
فکر کنم فقط من اونجا معمولی بودم ..
بقیه همگی ادمای مهمی بودن ..
همونطور كه داشت توضيح ميداد يهو روبروم ايستاد و با لبخندی ساختگي گفت:
+مگه قرار نشد رفتارتو امشب تغییر بدی ؟؟
نگاه ی دختر به نامزدش تا این حد خشکه ؟؟
چند ثانیه که گذشت با لبخند خيلي پهنی سرمو سمت همه مهمانها چرخوندم كه گفت:
+خب ديگه نه انقدر ضايع ..
و بعد از يه پوز خند كج ادامه داد :
+كراواتمو برام سفت كن ..
شاید حداقل بقیه ی احساس نزدیکی بین منو تو پیدا کنن ..
طبق حرفش جلوش ایستادم و شروع به سفت کردن كراواتش كردم ..
كه نگاهشو رو خودم حس کردم ..
سرمو بالا اوردم که با چشمایی که سعی داشتن عاشقانه نگام کنن و لبایی که لبخند محوی روش داشت روبرو شدم
_اونجوري نگام نكن ..
+اونا بايد فکر کنن همو دوست داريم .. مخصوصا مادرم ..
_اها ..
راستی جسیکا کجاست ؟ گفته بودی ی موضوعی در موردش هست ..
سرشو کج کرد
+پشتِ منو ببين .. دوتا میز اونطرف تر جسيكا نزدیک ستون ايستاده ..
همون دختريه كه مادرم براي من درنظر گرفته بود و دلش ميخواست كه باهاش ازدواج كنم اما من راضی نشدم ..
حرفاش که تموم شد جوری که عادی بنظر برسه دنبالش گشتم ..
لباس قرمز جيغ كوتاهی پوشيده بود و غرور و میشد تو تک تک کاراش دید ..
موهايی قهوه ای داشت و مشغول صحبت بود ..
بیشتر از خوشکل بودن لوند بود ..
منکه اصلا خوشم نیومد ازش ..
اه اه .. بیخود کرده به زین من چشم داره ..
از خودم خندم گرفت ..
حالا شد زین من ..
بعد از سفت كردن كراواتش همونطور كه داشتم جسيكا رو نگاه ميكردم زير لب گفتم :
_من خيلي بهترم ..
+همينطوره ..
لعنتي چقد گوشش تيزه ..
_خب اينم از كراواتت ..
جدی گفت ..
+ممنون .. بريم مادرمو ببينيم ؟
_وای نه من نمیام ..
+نگران نباش فقط جلوش طبيعي رفتار كن ..
_گااااااد .. بریم ..
آرنجشو گرفتم و خانومانه از بين جمعيت رد شديم و به خانمی با لباس مشكي بلند رسيديم ..
زين دست آزادشو گذاشت روي دستی كه باهاش ارنجشو گرفته بودم و گفت :
+سلام مامان .. کسیکه میخواستی ببینی و برات اوردم .. اريكا نامزدم.
نگاه عاشقانه ای بهش کردم و سرمو چرخوندم به سمت مادرشو و با ی لبخند گفتم
_سلام خانم مالک .. خیلی خوشحالم که میبینمتون .. زین ازتون خیلی تعریف کرده ..
گفتم و بیشتر چسبیدم بهش ..
مادرش نگاه دقیقی به سر تا پام انداخت كرد با لبخند كمرنگی رو به زین گفت :
+ سليقه خوبي داري زين ..
اونم خنديد و با چشمش جوري كه مادرش نبينه چشمك كوچيكي بهم زد ..
از اونجا دور شديم و كنار يه ميز ايستاديم ..
+از رفتارش ناراحت نشو .. اون امیدوار بود كه من با جسيكا ازدواج كنم و حالا كه اونو پس زدم ش .....
پریدم تو حرفش ..
_ميدونم
گفتم و يكم از نوشيدني كه روي ميز بود خوردم كه يكي از خدمتكارا اومد و كاغذي به زين داد که اون بعد از خوندنش گفت :
+من بايد برم .. اگه چيزي خواستي ميتوني به يكي از خدمتكاراي اينجا بگي ..
گفت و از بين جمعيت رد شد ..
حالا من تنها بودم ..
بعد از خوردن ادامه نوشيدنيم حضور یکیو کنار خوردم حس کردم ..
شت ..
جسیکا بود ..
با چشمايي پر از نفرت داشت نگام میکرد ..
هه ..
منتظرش بودم ..
درکانال ما جوین شید❤❤
@UN_LV_FF
YOU ARE READING
uwelcome.love
Fanfictionی دختر .. که سعي داره گذشتشو فراموش كنه ولي گذشته اونو فراموش نميكنه .. و نا خواسته عشق پسریو تو قلبش جا میده که نمیخواد از دنیای تاریکش بیرون بیاد ..