فردای اون روز هری مثل همیشه سوار دوچرخه ی ابی رنگش شد و برای کمک به پدرش به کتاب فروشیشون رفت . دوچرخه رو به درخت قدیمی جلوی مغازه تکیه داد و در چوبی رو باز کرد . رابین پشت میزش نشسته بود و با چهره ای متفکر کتاب قطوری رو ورق میزد . با دیدن هری لبخند گرمی زد و گفت
" چه خوب که اومدی هری . باید برای خرید پانسمان های خواهرت برم لندن . احتمالا آخر شب میام خونه . مواظب مغازه هستی دیگه ؟"
" آره . خیالت راحت باشه ."
" خوبه . پس من دیگه میرم ."
رابین کت قهوه ای رنگش رو از پشت صندلی برداشت و از مغازه خارج شد.
هری پشت میز پدرش نشست و خودش رو با کتاب نه چندان هیجان انگیزی سرگرم کرد . کم کم داشت خوابش میگرفت که صدای باز شدن در رو شنید . سرش رو بالا آورد و با دیدن کسی که تو آستانه در ایستاده بود فقط این جمله به ذهنش اومد « یا مسیح ! این چرا انقدر خوشگله ؟»هری دستپاچه از روی صندلی بلند شد و به پسر رو به روش لبخند احمقانه ای تحویل داد . اون پسر با بیخیالی فلش کوچیکی رو از تو شلوار جینش بیرون آورد و گفت
" سلام . ببینم شما اینجا پرینتر هم دارید یا فقط کتاب میفروشید؟ "هری ذوق زده جوابش رو داد
" نه ... یعنی اره داریم . میخوای چیزی رو پرینت بگیری ؟"
پسر فلش کوچیکی رو جلوی هری گرفت
" توی این یه فایل به نام « ای بی» هست . تمام صفحاتش رو برام پرینت بگیر . فردا میام میگیرمش "
هری با شنیدن بیماری خواهرش کنجکاو شد و پرسید" ایول ! تو دانشجوی پزشکی چیزی هستی ؟"
" من ؟ نه بابا دلت خوشه ؟ من از هر چی درس و دانشگاه متنفرم . این برای پدرمه . "
" یعنی پدرت پزشکه ؟"
" نه اون فقط عاشق فضولی کردن تو کار دانشمنداست ! پارسال بخاطر گردآوری زندگی یه دانشمند قدیمی که اسمش یادم نمیاد بهش جایزه دادن . فکر کنم الان هم گیر داده به این «ای بی» بیچاره"
هری از اینکه اون پسر حتی نمیدونه ای بی اسم یک بیماریه نه یک فرد خنده ی تلخی کرد و گفت
" اولا ای بی اسم یک بیماریه نه یک آدم، دوما اینکه پدرت خیلی کار بزرگی میکنه درست نیست که راجبش اینطوری حرف میزنی ."" اره خب از نظر شما بچه خر خونای حوصله سر بر خیلی کار بزرگی به نظر میرسه "
هری دلش میخواست یه جواب درست درمون به اون پسر بده اما یه چیزی تو وجودش نمیخواست که با اون دعوا کنه . شاید یه جورایی خوشگلی های اون پسر حرفای زنندش رو جبران میکرد .
کلا بیخیال ادامه بحث شد و گفت" به هر حال فردا ساعت چهار آمادست . "
پسر سرش تکون داد و همونطور که پاکت سیگارش رو از تو جیب کت لیش درمیاورد گفت
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"