Pill 3

2.5K 541 167
                                    

فردای اون روز هری مثل همیشه سوار دوچرخه ی ابی رنگش شد و برای کمک به پدرش به کتاب فروشیشون رفت . دوچرخه رو به درخت قدیمی جلوی مغازه تکیه داد و در چوبی رو باز کرد . رابین پشت میزش نشسته بود و با چهره ای متفکر کتاب قطوری رو ورق میزد . با دیدن هری لبخند گرمی زد و گفت

" چه خوب که اومدی هری . باید برای خرید پانسمان های خواهرت برم لندن . احتمالا آخر شب میام خونه . مواظب مغازه هستی دیگه ؟"

" آره . خیالت راحت باشه ."

" خوبه . پس من دیگه میرم ."

رابین کت قهوه ای رنگش رو از پشت صندلی برداشت و از مغازه خارج شد.
هری پشت میز پدرش نشست و خودش رو با کتاب نه چندان هیجان انگیزی سرگرم کرد . کم کم داشت خوابش میگرفت که صدای باز شدن در رو شنید . سرش رو بالا آورد و با دیدن کسی که تو آستانه در ایستاده بود فقط این جمله به ذهنش اومد « یا مسیح ! این چرا انقدر خوشگله ؟»

هری دستپاچه از روی صندلی بلند شد و به پسر رو به روش لبخند احمقانه ای تحویل داد . اون پسر با بیخیالی فلش کوچیکی رو از تو شلوار جینش بیرون آورد و گفت
" سلام . ببینم شما اینجا پرینتر هم دارید یا فقط کتاب میفروشید؟ "

هری ذوق زده جوابش رو داد

" نه ... یعنی اره داریم . میخوای چیزی رو پرینت بگیری ؟"

پسر فلش کوچیکی رو جلوی هری گرفت

" توی این یه فایل به نام « ای بی» هست . تمام صفحاتش رو برام پرینت بگیر . فردا میام میگیرمش "
هری با شنیدن بیماری خواهرش کنجکاو شد و پرسید

" ایول ! تو دانشجوی پزشکی چیزی هستی ؟"

" من ؟ نه بابا دلت خوشه ؟ من از هر چی درس و دانشگاه متنفرم . این برای پدرمه . "

" یعنی پدرت پزشکه ؟"

" نه اون فقط عاشق فضولی کردن تو کار دانشمنداست ! پارسال بخاطر گردآوری زندگی یه دانشمند قدیمی که اسمش یادم نمیاد بهش جایزه دادن . فکر کنم الان هم گیر داده به این «ای بی» بیچاره"

هری از اینکه اون پسر حتی نمیدونه ای بی اسم یک بیماریه نه یک فرد خنده ی تلخی کرد و گفت

" اولا ای بی اسم یک بیماریه نه یک آدم، دوما اینکه پدرت خیلی کار بزرگی میکنه درست نیست که راجبش اینطوری حرف میزنی ."

" اره خب از نظر شما بچه خر خونای حوصله سر بر خیلی کار بزرگی به نظر میرسه "

هری دلش میخواست یه جواب درست درمون به اون پسر بده اما یه چیزی تو وجودش نمیخواست که با اون دعوا کنه . شاید یه جورایی خوشگلی های اون پسر حرفای زنندش رو جبران میکرد .
کلا بیخیال ادامه بحث شد و گفت

" به هر حال فردا ساعت چهار آمادست . "

پسر سرش تکون داد و همونطور که پاکت سیگارش رو از تو جیب کت لیش درمیاورد گفت

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now