نایل برای اخرین بار گونه ی فیبی رو بوسید و اون دختر با ناراحتی سوار ماشین شد . اونا تا وقتی ماشین تو خیابون اصلی پیچید برای هم دست تکون دادن و نایل بی هیچ حرکتی چندین دقیقه همونجا ایستاد. شاید هفته ی گذشته یکی از شیرین ترین هفته های عمرش بود . هر روزش رو با فیبی گذرونده بود و همه جای چشایر رو بهش نشون داده بود . صدای خنده های فیبی وقتی تو دریاچه ی بالای شهر پرتش کرده بود هنوز توی گوشش بود .هیچ وقت فکر نمیکرد تو همین مدت کوتاه بشه یک نفر رو انقدر دوست داشت . تو مسیر خونه همه ی اتفاق های هفته ی گذشته رو مرور کرد و با یاد آوردنشون لبخند زد ؛ از همون لبخند هایی که فقط خود آدم دلیلشون رو میدونه و باهاشون کیف میکنه . وقتی رسید خونه به اصرار مامانش یکم درس خوند و بعد از اینکه مطمئن شد فیبی به سلامت رسیده خوابید . فردا بی حوصله تر از همیشه به مدرسه رفت . اولین کلاس تاریخ بود ؛ دقیقا همون چیزی که نایل هیچ علاقه ای بهش نداشت . بدون اینکه حتی یک لحظه به حرف های معلم توجه کنه به تخته کلاس زل زده بود و به فیبی فکر میکرد . هری هم طبق عادت جدیدش یواشکی کتاب های ویلیام رو میخوند و تو جهان جدیدی که تمام دیوار هاش رو کتاب ها تشکیل میدادن غرق بود . بالاخره زنگ خورد و هر دوشون نفس راحتی کشیدن . نایل پوفی کرد و گفت
"هری ؟"
" چیه ؟"
"یه چیزی بگم مسخرم نمیکنی ؟"
" سعیم میکنم اما قول نمیدم "
"دلم براش تنگ شده "
"کامان نایل ! هنوز بیست و چهار ساعت هم از رفتنش نگذشته "
"میدونم اما دلم میخواد وقتی از این خراب شده تعطیل میشم با اون برم بیرون نه با تو "
"دستت درد نکنه واقعا !"
نایل دستش زیر چونش گذاشت و با اه گفت
"من باید یه جوری برم آکسفورد"
هری کتاب هاش زیر بغلش زد و همونطور که سمت راهرو میرفت گفت
"اگر واقعا میخوای بری پیشش میتونی مغز کوچیکت به کار بندازی و یکم درس بخونی "
" یعنی میگی مثل تو خودم اسیر یه مشت کتاب بکنم تا برم پیش دوست دخترم ؟"
"راه دیگه ای بلدی ؟"
" میتونم اونجا کار پیدا کنم"
"تو به جز راه رفتن و خوردن کاری بلدی مگه ؟ تازه پدرت عمرا بذاره برای کار بری اونجا وقتی خودش تو فروشگاه به کمکت نیاز داره "
نایل لب پایینش رو جویید و گفت
" قانع شدم ! حالا ازمونش کی برگزار میشه ؟ "
" حدودا سه ماه دیگه "
" عالیه ! بدبخت شدم"
" نگران نباش تو همین مدت هم میتونی برای رشته های کم طرفدار پذیرش بگیری"
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"