با شنیدن صدای در ، عینکش رو از روی چشم هاش برداشت و کتابی که تازه شروع به خوندن کرده بود رو روی میز گذاشت . با قدم های آهسته سمت در رفت و دستگیره رو به سمت پایین کشید . با دیدن قامت بلند پسرش تو چهارچوب در لبخند بزرگی زد و اون به آغوش کشید . چقدر دلش برای بغل کردن اون فرفری خوشبو تنگ شده بود . اصلا کدوم پدری میتونست دلتنگ همچین پسری نشه ؟!
البته که هری هم دلش برای پدرش و بودن توی خونه تنگ شده بود . خونه ای که با وجود کوچیک بودنش یک منبع آرامش بزرگ محسوب میشد . بالاخره از آغوش پدرش بیرون اومد و با کنجکاوی پرسید
" پس مامان و جما کجان ؟"
رابین به در حمام که حالا سر و صدا آنه و جما ازش بیرون میومد اشاره کرد و گفت
" دو سه ساعتی هست که اون تو موندن . الاناست که پیداشون بشه "
هری سر تکون داد و پالتوشو روی جالباسی گذاشت . میدونست که حمام بردن جما یکی از سخت ترین کارهای مادرش تو طول هفته است و بعدش ، اونقدر خسته میشه که میتونه یک روز کامل رو بخوابه برای همین به آشپزخونه رفت تا مادرش رو از درست کردن شام معاف کنه . البته که قبل از شروع کار پدرش رو مجبور کرد برای خرید جعفری و تربچه ی تازه از خونه بیرون بره.
زیر لب آواز میخوند و مشغول خورد کردن فلفل های رنگی بود که صدای جما و مادرش رو از پذیرایی شنید ...
" واقعا خریدن دو تا رنگ مختلف چه مشکلی داشت مامان ؟ ما هر بار سر این حوله ها دعوا میکنیم !"
" ما دعوا نمیکنیم اگر تو لجبازی رو بذاری کنار پرو خانوم !"
هری به دعوای همیشگی اون ها خندید و برای یک ورود باشکوه آماده شد ! چاقوی تو دست هاش رو با یک ساطور عوض کرد ، پیش بند سفید روی سرش انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت . جما و آنه هنوز مشغول دعوا سر حوله بودن . هر کدوم قسمتی از حوله ی زرد رنگ رو گرفته بودن و اونو به سمت خودشون میکشیدن که با دیدن یه حجم سفید رنگ و ساطور به دست هر دو حوله رو رها کردن و شروع کردن به جیغ زدن . هر چیزی که تا اون لحظه دور خودشون پیچیده بودن از روی بدنشون سر خورد و این باعث شد بلند تر از قبل فریاد بکشن.
هری که دید اوضاع داره رو به وخامت میره پیش بند از رو صورتش کنار زد و با خونسردی گفت" آروم باشید بابا ! منم "
آنه با عصبانیت حولش رو از روی زمین برداشت و دور خودش پیچید
" الهی که ذلیل بشی بچه ! "
جما هم لباس های کثیفش رو تو صورت هری پرت کرد و غر زد
" لوس بی مزه "
هری سوتین قرمز رنگ جما رو از رو صورتش برداشت و با لبخند ملیحی گفت
" ممنون از خوش آمد گویی گرمتون "
هر دو چشم هاشون تو حدقه چرخوندن و با غرغر سمت اتاق رفتن .
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"