درست یک هفته از شبی که هری به خونه ی الکس رفته بود میگذشت . تمام شب ها رو با فکر به حرف های ویلیام صبح کرده بود . تو تخت کوچیکش شونه به شونه شده بود و خیال پردازی کرده بود اما اخر همه ی خیال پردازی هاش درست همون موقعی که داشت تو یک سالن بزرگ بخاطر ساختن دارویی شگفت انگیز تشویق میشد پرت میشد تو واقعیت و میترسید . از مسیر سختی که رو به روش بود میترسید . اون یه پسر معمولی تو یک شهر معمولی بود . حتی تا هفته پیش آرزوهای معمولی هم داشت اما حالا همه چیز فرق کرده بود . گاهی به این فکر میکرد اشنا شدن با پدر الکس یه نشونست اما بعد شونه بالا مینداخت و با خودش میگفت این فقط یه تصادف بی معنی بوده . مثل شب های قبل به سقف چوبی اتاقش زل زده بود و لب هاش رو میجویید که در باز شد و جما با ویلچر صورتی رنگش وارد اتاق شد . هری روی تخت نشست و با لبخند گفت
" هی .. تو هنوز بیداری ؟ فکر کردم بعد از مسواک خوابیدی "
" رفتم که بخوابم اما خوابم نبرد . خوبه که تو هم بیداری "
" نه خوب نیست . الان یک هفته میشه که درست حسابی نخوابیدم "
" چی شده ؟ باز رو یه پسر کراش زدی و شکست خوردی ؟"
هری با ناراحتی آهی کشید و گفت
" کاش اینطوری بود . اون وقت مثل همیشه با هم دوست پسر یا دوست دختر جدیدش رو مسخره میکردیم و من حالم خوب میشد "
" خب ٬ پس حتما باز یادت رفته امتحان داشتین و نمرت افتضاح شده "
" اینم نیست . خوبه که بدونی امسال تقریبا همه ی نمره هام بالا شده "
" خب پس میشه بگی چه مرگته ؟"
" آرزو های جدید ٬ خفن ٬ ترسناک و خواب پرون پیدا کردم جما . میتونن خیلی باحال باشن ولی بیشتر ترسناکن"
" تا حالا کجا بودن ؟"
" نمیدونم . تازه اثاث کشی کردن اینجا "
جما نگاه تاسف امیزی به هری انداخت و گفت
" تو که گفتی رو کسی کراش نزدی .."
" اره الانم میگم "
" پس کی اثاث کشی کرده اینجا ؟"
" پیام آور ارزوهام تازه اومده اینجا ! اسمش ویلیامه. بابای یه پسر هات و خوشگل که هفته پیش فهمیدم دوست دحتر داره ... اونطوری نگاهم نکن . من به خاطر اون نرفته بودم خونشون ...
جما باز نگاه حق به جانبی به هری انداخت
" باشه . باشه ! اره اولش به خاطر پسره رفته بودم اما بعد حرفایی شنیدم که خیلی خفن و خواب پرون بودن "
" چی شنیدی ؟"
" ویلیام بهم گفت قبلا دوستی داشته که روی دارویی برای درمان ای بی کار میکرده . به جاهای خوبی هم رسیده بوده اما تصادف میکنه و بعد از مرگش کسی دنبال تحقیقاتش رو نمیگیره "
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"