pill 62

1.4K 321 127
                                    

وارد اتاق به هم ریختشون شد و کوله اش رو گوشه ای پرت کرد.
خودشو روی تخت انداخت و پتو رو روی سرش کشید. احساس میکرد اون پارچه ی ضخیم باعث میشه از چشم دنیا دور بمونه. میخواست از خودش محاظت کنه اما نمیدونست در مقابل چی.
نمیتونست و شاید هم نمیخواست که بخوابه. کابوس های کهنه دوباره شروع شده بودن و لویی از ترس دیدنشون، حتی نمیخواست چشم هاشو روی هم بذاره. البته که حالا بیداری هم تفاوت زیادی با کابوس هاش نداشت.

فکرهای آزار دهنده و بدتر از اون، تقلا برای خلاص شدن ازشون باعث میشد لویی برای چند لحظه آرزوی مرگ کنه. با خودش فکر میکرد همه ی این ها برای چیه؟ کی این چرخه ی لعنتی رو میچرخونه و چرا همیشه اونو برای عذاب کشیدن انتخاب میکنه؟ حتی تو اولین سال های زندگیش؛ وقتی حتی هنوز فرصت نکرده بود بفهمه واقعا کیه.

شاید برای دو سه ساعت تو همون وضعیت موند و لحظه ها رو کشت.
لویی این روزها، یه اسلحه ی احمقانه گرفته بود دستش و شده بود قاتل لحظه های زندگیش.
ثانیه ها دیگه براش معنایی نداشتن؛ میومدن، میرفتن و لویی دیگه نمیخواست برای نگه داشتنشون تلاشی بکنه.

به همه میگفت کم نیاورده. به همه میگفت تسلیم نمیشه و ادامه میده. حتی به زین.
اما فقط خودش میدونست که چقدر از همه چیز خسته شده. این فقط به خاطر هری نبود؛ لویی از تظاهر به قوی بودن خسته شده بود. از اینکه همه ی این سال ها به خودش بگه بالاخره درست میشه اما نمیشد.
احمق، کور یا عاشق؟ کدوم یک از این ها بود که ندیده بود هری نجات دهنده نیست و فقط یه درد به جا مونده از یه زخم قدیمیه؟

اشک هاشو از روی گونه هاش پاک کرد و خم شد تا دفترچه ی همیشگیش رو از کنار تخت برداره.
لویی یه جور خودآزاری داشت؛ یه نوعی از خودآزاری که باعث میشد مدام صفحه های دفتر خاطراتشو مرور کنه و به دردی که تو سینش میشینه، لبخند بزنه. ورق میزد و میدید که زندگی چه بی رحمانه بازیش داده. که آدم، میتونه تا کجا غرق یه احساس دروغین بشه.

خوندن خاطره ها خیلی رندوم اتفاقا میفتاد؛ لویی فقط یه صفحه از دفتر رو باز میکرد و میدید که هری و خاطراتش اونجان؛ روشن تر از روز ... تاریک تر از شب.

حتی لحظه ای به خلاص شدن از اون خاطرات فکر نمیکرد. یه چیزی تو وجود لویی پذیرای این غم بود. یه چیزی که از این رنج استقبال میکرد...

مدادشو برداشت و صفحه ی جدیدی باز کرد. دست هاش کمی میلرزیدن اما لویی دیگه به این موضوع عادت کرده بود. دفترو روی زانوهاش گذاشت و شروع به نوشتن کرد.

" لویی. لویی ویلیام تاملینسون. میبینم که چقدر شکننده تر و ترسو تر از قبل به نظر میرسی.
میبینم که داری غرق میشی. نمیذاری بقیه بفهمن اما یه روز میرسه که خبر خفه شدنت به گوش همه میرسه. 
لوییِ سال ها بعد، امیدوارم که این درد برای تو تموم شده باشه چون حالا که دارم ازش مینویسم خیلی سنگینه؛ خیلی بیشتر از چیزی که باید باشه.
امید لعنتی ترین چیزیه که من هیچوقت ازش دست نمیکشم.
امید، آدم ها رو زنده نگه میداره اما هر بار بیشتر از قبل منو میکشه. 
هری امید بود و حالا ببین کجاست! دور. دورتر از چیزی که باید باشه.
هر روز از کنارش رد میشم و انگار میلیون ها سال نوری ازم فاصله داره.
هنوزم باور کاری که باهام کرد سخته.
حتی یه لحظه به برگشتنش فکر نمیکنم اما فکر کنم حداقل حق دارم که دلتنگش بشم.
این مهمه که بدونم میتونم دلتنگ چیزی بشم بدون اینکه بخوام اون برگرده.

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now