pill 41

2.4K 485 224
                                    

پشت میز بزرگش نشسته بود و از مانیتور رو به روش به تقلای کارگر های کارخونه نگاه میکرد . با باز شدن در مردمک یخ زده ی چشم هاش سمت منشی جوان چرخید و سر تا پای اون رو برانداز کرد . منشی با ترس همیشگی چای سبز و روزنامه های روز رو روی میز گذاشت و بی صدا از اتاق خارج شد . تکیه اش رو از صندلی چرخدار گرفت و یکی از روزنامه ها رو برداشت . دونستن برنده های جایزه ی اسکار براش جذابیتی نداشت پس صفحه رو ورق زد . با دیدن تیتر درشت و بولد شده ی بالای صفحه چشم هاش گرد شدن و با ابروهای در هم کشیده مشغول خوندن شد ...

" پلیس منشا سم آرسنیک را پیدا کرد . بسته بندی های سمی، کلید حل معما "

و بعد از اون گزارش مفصلی از پیدا شدن سم توسط دانشجو های دانشگاه اکسفورد و مصاحبه ای با بازرس پاول نوشته شده بود . مصاحبه ای که نشون میداد پلیس ها ظرف چند روز تونستن منشا اصلی سم که در واقع بسته بندی ها بودن پیدا کنن و دارن تلاش میکنن تا رد مالک جدید کارگاه بسته بندی رو بزنن . ادامه ی مصاحبه هم راجع به بی گناهی استیون تاملینسون، آزادیش از زندان و عذرخواهی مختصر پلیس از خانواده ی اون ها بود !

با عصبانیت روزنامه رو روی میز پرت کرد و شماره ی اندرسون رو گرفت . بعد از چند بار تماس ناموفق اون مرد بالاخره جرئت جواب دادن پیدا کرد

" ب ... بله رییس "

" اندرسون ؟ کدوم گوری هستی هان ؟ اون لعنتی ها چطوری سم رو پیدا کردن ؟ تو که گفتی اون سم غیر قابل ردیابیه "

" نمیدونم چه اتفاقی افتاده. مطمئن بودم که نمیتونن پیداش کنن "

" حالا که تونستن احمق ! فقط یه چیز رو بهم بگو . اون کارگاه لعنتی رو که به اسم خودت نخریده بودی که ؟ "

" متاسفم ولی ... به نام خودم خریدمش "

" تو واقعا یه احمق به تمام معنایی اندرسون . دیر یا زود پلیس ها گیرت میندازن . نمیتونی از دستشون در بری "

" حالا .. حالا چیکار کنیم رئیس ؟"

" فعلا نمیدونم . چند روز از شهر برو بیرون تا یه فکری بکنم "

" وقتی خبر رو شنیدم سریع از شهر بیرون زدم "

" عجیبه که بالاخره اون مغز پوکت درست کار کرده . فعلا خودت رو گم و گور کن تا یه فکری بکنم "

و بعد تماس رو قطع کرد .

روی میز خم شد و سرش رو بین دست هاش گرفت . به خطوط راه راه میز چوبی چشم دوخت و خوب فکر کرد . این اولین بار نبود که نقشه هاش نقش بر آب میشدن اما اون خوب بلد بود چطور حواس ها رو به آدم های فرعی ماجرا پرت کنه و خودش رو از منجلاب بیرون بکشه ...

***

دست هاشون رو بند کوله پشتی هاشون محکم شده بود، لبخند شیرینی رو لب های هردوشون بود و اونقدر هماهنگ قدم برمیداشتن که انگار دارن کنار آینه ی خودشون راه میرن . لویی با حس کردن ویبره ی گوشی نگاهش رو از هری گرفت و با دیدن اسم رشفورد لبخند زد . اون پسر سیاه پوست این روز ها خوش خبر ترین آدم دنیا بود

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now