پشت میز بزرگش نشسته بود و از مانیتور رو به روش به تقلای کارگر های کارخونه نگاه میکرد . با باز شدن در مردمک یخ زده ی چشم هاش سمت منشی جوان چرخید و سر تا پای اون رو برانداز کرد . منشی با ترس همیشگی چای سبز و روزنامه های روز رو روی میز گذاشت و بی صدا از اتاق خارج شد . تکیه اش رو از صندلی چرخدار گرفت و یکی از روزنامه ها رو برداشت . دونستن برنده های جایزه ی اسکار براش جذابیتی نداشت پس صفحه رو ورق زد . با دیدن تیتر درشت و بولد شده ی بالای صفحه چشم هاش گرد شدن و با ابروهای در هم کشیده مشغول خوندن شد ...
" پلیس منشا سم آرسنیک را پیدا کرد . بسته بندی های سمی، کلید حل معما "
و بعد از اون گزارش مفصلی از پیدا شدن سم توسط دانشجو های دانشگاه اکسفورد و مصاحبه ای با بازرس پاول نوشته شده بود . مصاحبه ای که نشون میداد پلیس ها ظرف چند روز تونستن منشا اصلی سم که در واقع بسته بندی ها بودن پیدا کنن و دارن تلاش میکنن تا رد مالک جدید کارگاه بسته بندی رو بزنن . ادامه ی مصاحبه هم راجع به بی گناهی استیون تاملینسون، آزادیش از زندان و عذرخواهی مختصر پلیس از خانواده ی اون ها بود !
با عصبانیت روزنامه رو روی میز پرت کرد و شماره ی اندرسون رو گرفت . بعد از چند بار تماس ناموفق اون مرد بالاخره جرئت جواب دادن پیدا کرد
" ب ... بله رییس "
" اندرسون ؟ کدوم گوری هستی هان ؟ اون لعنتی ها چطوری سم رو پیدا کردن ؟ تو که گفتی اون سم غیر قابل ردیابیه "
" نمیدونم چه اتفاقی افتاده. مطمئن بودم که نمیتونن پیداش کنن "
" حالا که تونستن احمق ! فقط یه چیز رو بهم بگو . اون کارگاه لعنتی رو که به اسم خودت نخریده بودی که ؟ "
" متاسفم ولی ... به نام خودم خریدمش "
" تو واقعا یه احمق به تمام معنایی اندرسون . دیر یا زود پلیس ها گیرت میندازن . نمیتونی از دستشون در بری "
" حالا .. حالا چیکار کنیم رئیس ؟"
" فعلا نمیدونم . چند روز از شهر برو بیرون تا یه فکری بکنم "
" وقتی خبر رو شنیدم سریع از شهر بیرون زدم "
" عجیبه که بالاخره اون مغز پوکت درست کار کرده . فعلا خودت رو گم و گور کن تا یه فکری بکنم "
و بعد تماس رو قطع کرد .
روی میز خم شد و سرش رو بین دست هاش گرفت . به خطوط راه راه میز چوبی چشم دوخت و خوب فکر کرد . این اولین بار نبود که نقشه هاش نقش بر آب میشدن اما اون خوب بلد بود چطور حواس ها رو به آدم های فرعی ماجرا پرت کنه و خودش رو از منجلاب بیرون بکشه ...
***
دست هاشون رو بند کوله پشتی هاشون محکم شده بود، لبخند شیرینی رو لب های هردوشون بود و اونقدر هماهنگ قدم برمیداشتن که انگار دارن کنار آینه ی خودشون راه میرن . لویی با حس کردن ویبره ی گوشی نگاهش رو از هری گرفت و با دیدن اسم رشفورد لبخند زد . اون پسر سیاه پوست این روز ها خوش خبر ترین آدم دنیا بود
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"