Pill 25

2.4K 468 254
                                    


Katrina's POV :

" اینم از این " 

با خنده میگم و دستکش های گ‍ِلیم رو از دستم درمیارم . پدربزرگ بقیه ی گلدون هارو پشت ماشین میچینه و میگه

" میخوام برم مزرعه ی آقای ویل . اگر دوست داری اونجا رو ببینی بپر بالا "

" نه ممنون . تا شما برگردین یه قهوه ی خوب درست میکنم "

" از همونایی که تو کافه به خورد مردیم میدین ؟"

" اره . قول میدم برای شما حسابی ویژه باشه "

چشم های مهربونش برق میزنن و سوارماشین میشه . با حرکت ماشین خاک بلند میشه و من به سرفه میفتم . دست چپم رو جلوی دهنم میگیرم و با دست راست براش دست تکون میدم . ماشین قرمز رنگش تو سبز های مزرعه گم میشه و من چیزی که مدت هاست منتظرشم رو به دست میارم ؛ یه گوشه ی دنج برای بغل کردن تنهایی .

چکمه ی های بلندم رو از پام درمیارم اما میذارم کلاه حصیری ای که قشنگ ترین یادگار مامان بزرگه رو سرم بمونه .

رو پله های چوبی کلبه میشینم و دستم هامو روی زانو های خم شدم میذارم .
پرتو های مهربون خورشید به دسته های گندم میتابن و تا جایی که چشم کار میکنه سبزه زار هست . با هر بار نفس کشیدن میشه بوی سبزه ها رو حس کرد و به جز صدای باد و چند تا حشره صدای دیگه ای نمیاد . یک سکوت خوبی اینجا هست که آدم رو تو خودش غرق میکنه . یک سکوتی که بد نیست . یک سکوتی که برای زندگی هر کسی لازمه . برای اینکه فکر کنی ؛  به همه ی اتفاق های خوب و بد زندگی ، به همه ی احساسات داشته و نداشته ، به همه رفتن ها ، به همه ی اومدن ها ، به گذشته های دور ، به فردا های مجهولی که قراره بیان .. به همه چی!

وقتی تو شلوغی باشی از فکر کردن فرار میکنی . اتفاق ها پشت سر هم میفتن و حرف ها بدون هیچ فکری تو هوا پخش میشن . کم کم مهم ترین چیز ها فراموش میشن و این وسط بدترین اتفاق ها برای قلب و احساس آدم ها میفته . زندگی کردن رو دور تند خیلی چیز ها بهت میده اما چیز های خیلی خیلی بیشتری ازت میگیره . برای همینه که یک وقت هایی باید همه چیز  رو متوقف کنی . رنگ لباس هات رو عوض کنی ، موهاتو یه جور دیگه ببافی ، آدم های جدیدی ببینی ، هوای تازه ای رو نفس بکشی و نذاری موج زندگی و اتفاق هاش تو رو با خودش ببره .

من میدونستم که اتفاق هفته ی پیش قراره من رو تو خودش حل کنه و به جایی ببره که بهش تعلق ندارم . میدونستم که حالم بده و قرار نیست با موندن تو کافه هیچ چیزی بهتر بشه . 

برای همین به مزرعه ی پدربزرگ و آغوش مهربونش پناه آوردم . وقتی رسیدم و اون مژه های به هم چسبیده و خیسم رو دید مثل بقیه ازم توضیح نخواست ، حتی به جز چند لحظه ی کوتاه نگاهم نکرد . فقط لبخند زد ؛ منو به آغوش کشید و گذاشت هر چقدر که دوست دارم همونجا بمونم . آغوش پدربزرگ همیشه گرم بود ؛ مثل یه خونه ی واقعی .

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now