Katrina's POV :" اینم از این "
با خنده میگم و دستکش های گِلیم رو از دستم درمیارم . پدربزرگ بقیه ی گلدون هارو پشت ماشین میچینه و میگه
" میخوام برم مزرعه ی آقای ویل . اگر دوست داری اونجا رو ببینی بپر بالا "
" نه ممنون . تا شما برگردین یه قهوه ی خوب درست میکنم "
" از همونایی که تو کافه به خورد مردیم میدین ؟"
" اره . قول میدم برای شما حسابی ویژه باشه "
چشم های مهربونش برق میزنن و سوارماشین میشه . با حرکت ماشین خاک بلند میشه و من به سرفه میفتم . دست چپم رو جلوی دهنم میگیرم و با دست راست براش دست تکون میدم . ماشین قرمز رنگش تو سبز های مزرعه گم میشه و من چیزی که مدت هاست منتظرشم رو به دست میارم ؛ یه گوشه ی دنج برای بغل کردن تنهایی .
چکمه ی های بلندم رو از پام درمیارم اما میذارم کلاه حصیری ای که قشنگ ترین یادگار مامان بزرگه رو سرم بمونه .
رو پله های چوبی کلبه میشینم و دستم هامو روی زانو های خم شدم میذارم .
پرتو های مهربون خورشید به دسته های گندم میتابن و تا جایی که چشم کار میکنه سبزه زار هست . با هر بار نفس کشیدن میشه بوی سبزه ها رو حس کرد و به جز صدای باد و چند تا حشره صدای دیگه ای نمیاد . یک سکوت خوبی اینجا هست که آدم رو تو خودش غرق میکنه . یک سکوتی که بد نیست . یک سکوتی که برای زندگی هر کسی لازمه . برای اینکه فکر کنی ؛ به همه ی اتفاق های خوب و بد زندگی ، به همه ی احساسات داشته و نداشته ، به همه رفتن ها ، به همه ی اومدن ها ، به گذشته های دور ، به فردا های مجهولی که قراره بیان .. به همه چی!وقتی تو شلوغی باشی از فکر کردن فرار میکنی . اتفاق ها پشت سر هم میفتن و حرف ها بدون هیچ فکری تو هوا پخش میشن . کم کم مهم ترین چیز ها فراموش میشن و این وسط بدترین اتفاق ها برای قلب و احساس آدم ها میفته . زندگی کردن رو دور تند خیلی چیز ها بهت میده اما چیز های خیلی خیلی بیشتری ازت میگیره . برای همینه که یک وقت هایی باید همه چیز رو متوقف کنی . رنگ لباس هات رو عوض کنی ، موهاتو یه جور دیگه ببافی ، آدم های جدیدی ببینی ، هوای تازه ای رو نفس بکشی و نذاری موج زندگی و اتفاق هاش تو رو با خودش ببره .
من میدونستم که اتفاق هفته ی پیش قراره من رو تو خودش حل کنه و به جایی ببره که بهش تعلق ندارم . میدونستم که حالم بده و قرار نیست با موندن تو کافه هیچ چیزی بهتر بشه .
برای همین به مزرعه ی پدربزرگ و آغوش مهربونش پناه آوردم . وقتی رسیدم و اون مژه های به هم چسبیده و خیسم رو دید مثل بقیه ازم توضیح نخواست ، حتی به جز چند لحظه ی کوتاه نگاهم نکرد . فقط لبخند زد ؛ منو به آغوش کشید و گذاشت هر چقدر که دوست دارم همونجا بمونم . آغوش پدربزرگ همیشه گرم بود ؛ مثل یه خونه ی واقعی .
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"