تو تراس بزرگ خونه نشسته بود و با لبخند به طبقه ی پایین نگاه میکرد. خواهر هاش در حال باد کردن استخر بادی دوقلو ها بودن و پدر و مادرش مشغول راه انداختن باربیکیو. از آخرین باری که اینطوری دور هم جمع شده بودن مدت زیادی میگذشت و لویی حسابی دلتنگ این حال و هوا بود اما نمیدونست چرا دلش میخواد به اندازه ی چند دقیقه، فقط بشینه و خانوادش رو تماشا کنه . شاید به خاطر اینکه حس میکرد یه وقتایی، تنها تماشا کردن کسایی که دوستشون داریم از هر کاری لذت بخش تره. شاید هم این روزا همه ی کائنات برای لویی لذت بخش تر به نظر میرسید!
نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد. دست هاشو پشت سرش گذاشت و به آسمون آبی بالای سرش خیره شد. به خاطر نور خورشید چشم هاش کمی تنگ شدن و موهاش روشن تر از قبل. از بچگی عاشق پیدا کردن شکل ها میون ابرهای پف پفی بود و خب، هیچ وقت هم این عادت رو ترک نکرد! چشم هاش رو میون ابر ها گردوند. یک اسب تک شاخ کوچولو داشت سمت خورشید خانوم میرفت؛ یک کم اون طرف تر، چیزی شبیه سفینه ی فضایی داشت همراه باد به این طرف و اون طرف میرفت و بالاتر از اون، لویی میتونست ابری رو ببینه که اونو یاد چهره ی هری مینداخت. حتی اگر اون ابرهای پف پفی واقعا شبیه هری نبودن لویی دلش میخواست فکر کنه که هستن! این روزها، هر چیزی میتونست لویی رو یاد اون پسر بندازه و لبخندِ روی لبش رو پررنگ تر کنه. شاید این یک قانون نانوشته است که وقتی یک نفر رو دوست داریم، میتونیم هر جایی از زمین و آسمون پیداش کنیم؛ میون ابرها، لابه لای درخت ها یا وسط نوت های یه موسیقی آشنا ...
با شنیدن صدای جیغ از طبقه ی پایین از فکر و خیال بیرون اومد. بلند شد، دست هاشو به نرده های سنگی تکیه داد و کمی به جلو خم شد.
با دیدن لاتی که به لطف دو تا وروجک موش آب کشیده شده بود و آرایشش بدجوری به هم ریخته بود بلند بلند خندید و با عجله رفت پایین تا بهشون ملحق بشه.
تا وقتی برگر های مخصوص پدرش اماده بشن، همگی از خجالت هم دراومدن و حسابی همدیگه رو خیس کردن. البته که لویی همیشه برنده ی واتر فایت ها بود ولی خب، خیس نشدن غیر ممکن به نظر میرسید ...بعد از آماده شدن غذا، استیون دست هاش رو به هم مالید و بقیه رو صدا زد. همه با لباس و موهای خیس سر سفره نشستن و جوانا با دیدنشون با تاسف سر تکون داد. مثل اینکه قرار نبود هیچ کدوم از بچه هاش، هیچوقت بزرگ بشن!
استیون بزرگ ترین برگر رو جلوی لویی گذاشت. بقیه ی مخلفات رو بهش نزدیک تر کرد، براش کمی نوشیدنی ریخت و با اشتیاق گفت
" بخور پسرم نوش جونت!"
جوانا با اخم به شوهرش نگاه کرد و دستپاچه برای بقیه ی بچه ها غذا کشید. استیون همیشه خواسته یا ناخواسته بین لویی و بقیه فرق میذاشت و این موضوع، حتی خود لویی رو هم اذیت میکرد.
روز قبل، وقتی از زندان بیرون اومد هم، با دیدن لویی عملاً بقیه رو نادیده گرفت و اونقدر اون رو تو آغوشش نگه داشت که اون پسر احساس کرد داره خفه میشه!
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"