چند هفته ای از شروع کلاس های تئوری گذشت و حالا نوبت آزمایشگاه بود . لویی شب قبل تو گروه واتس اپ به همه هشدار داد جزوه هاشونو مرور کنن و روپوش سفید یادشون نره . هری هم از هم گروهی هاش خواهش کرد اگر خلاصه برداری دارن بخوننش و اگر ندارن اعلام کنن تا خلاصه های خودش رو براشون بفرسته . برای همه خواب خوبی رو آرزو کرد و بعد از خوردن شام خوشمزه ای که نایل براش خریده بود به خواب رفت . وقتی چشماش رو باز کرد آفتاب به شکل کور کننده ای به چشماش تابید . هری همونطور که پتو روی سرش کشید غر زد
" نایل این پرده ی کوفتی رو بکش . کور شدم "
وقتی هیچ صدایی نیومد با اخم سرش از زیر پتو بیرون آورد و با چشم های نیمه باز اتاق از نظر گذروند . لباس های نایل روی تخت افتاده بودن و کیفش هم سر جاش نبود . هری سرش برگردوند و با دیدن عقربه ی کوچیک ساعت رو عدد نه مثل فنر از جاش پرید . دوید سمت دستشویی و مشت مشت آب روی صورتش ریخت . بعد از خالی کردن خودش اولین لباسی که دید رو پوشید . وقتی خواست کیفش از روی صندلی برداره بندش به دسته ی صندلی گیر کرد و هری حدود یک دقیقه داشت با اون بند لعنتی کلنجار میرفت . بالاخره کیفشو آزاد کرد و با فحش دادن به زمین و زمان سمت آزمایشگاه رفت . تو راه هر کسی که میدیدش میزد زیر خنده اما هری فکر میکرد این برای عجله ی زیادشه و کلا مردم جدیدا شیرین عقل شدن ، غافل از اینکه شیرین عقل اصلی خودش بود ! زیپ جین تنگش کار دستش داده بود و اون داشت خصوصی ترین اعضای بدنش رو تو چشم همگان فرو میکرد .
بالاخره رسید به ازمایشگاه و سمت در شیشه ای انتهای سالن دوید . در آستانه ی در بود که کف بوت های قهوه ایش روی سنگ ها سر خورد . استاد با جدیت مشغول درس دادن بود ..
" همونطور که تو کلاس های تئوری خوندین ، هیچ چیزی نمیتونه قرار بگیره بین .. "
همون لحظه هری به شدت به در برخورد کرد و به طرز خنده داری وارد کلاس شد . همه ی سر ها سمت در برگشت و استاد با اخم به هری خیره شد .
هری به سختی آب گلوش قورت داد و با لبخند احمقانه ای گفت" Hi "
لویی با تعجب سر تا پای هری برانداز کرد و همونطور که به زیپ شلوارش زل زده بود ابرو بالا انداخت
" oops ! "
بچه ها و حتی استاد خندیدن و هری با دیدن زیپ باز شلوارش محکم توی صورتش کوبید .
استاد با خنده سر تکون داد و گفت" برو روپوشتو تنت کن و زود برگرد استایلز "
هری بدون اینکه سرش بالا بیاره با قدم های سریع از آزمایشگاه بیرون رفت . با دقت دکمه های روپوشش رو بست و از کائنات خواهش کرد بدبیاری ها رو تو روزهای دیگه تقسیم کنن چون اصلا دلش نمیخواست اولین روز آزمایشگاه رو گند بزنه .
بی سر و صدا وارد شد و کنار بچه های گروهش ایستاد . استاد توصیه های لازم رو کرد و ادامه داد
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"