Liam's Pov :
آب دادن به گلدون های پشت پنجره رو تموم میکنم و میشینم رو به روشون . از اولین باری که بهشون سلام کردم و چیدمشون پشت پنجره خیلی بزرگ تر شدن و امروز خوشحال تر از همیشه به نظر میرسن . درست مثل من ؛ منی که این روزا خوشحال ترم چون میتونم بیشتر از قبل ببینمت. حتی اگر خودتُ نبینم حس میکنم تو چهره ی تک تک ادم های شهر نشستی و داری بهم لبخند میزنی . درست مثل همین امروز که لبخند پسر کوچولوی همسایه منو یاد لبخند های تو انداخت و باعث شد تنها شکلاتی که تو جیبم داشتم بهش تعارف کنم . اون هم خندید و شکلاتش رو با دختری که موهاش شبیه یه خرگوش کوچولو بسته بود تقسیم کرد .
چند ساعت دیگه شیفتم تموم میشه و من هنوز ندیدمت . از اینکه هر روز بشینم اینجا و به اون در بزرگ زل بزنم متنفرم ، اما هیچ وقت از این کار دست نمیکشم . فکر اینکه تو از در بیرون بیای و من نبینمت دیوونم میکنه ! خودمم نمیدونم از کی تا حالا انقدر احمق و عجیب شدم اما این واقعیته زین ، من احمق و عجیب شدم و اینا همش تقصیر زیبایی بیش از حد تو!
I just wanna stay to look at you , look at you ...
نگاهمو از کاکتوس های خوشحالم میگیرم و به در خروجی خوابگاه خیره میشم . هم اتاقی خوشگلت که فکر میکنم اسمش لویی باشه از در بیرون میاد و میبینم که داره دست یک نفرو به زور میکشه . یه نفر که از تتو های روی دستش میفهمم تویی . راستشو بخوای ، همیشه فکر میکنم گل هایی که رو دستت تتو شدن از قلبت جوونه زدن و ریشه هاشون سر تا سر بدنت پخش شده . چون تو به اندازه ی خاک بخشنده و مهربونی (:
بالاخره لویی موفق میکشه و تو از خوابگاه بیرون میای . مثل مامورهایی که اسیر ها رو به شکنجه گاه میبرن دنبال خودش میکشونتت و هر قدمی که به اتاقک من نزدیک میشین قلبم تند تر میزنه . وقتی لویی با اون لبخند خیره کنندش به شیشه ی اتاق ضربه میزنه و ازم میخواد برم بیرون ، گیج میشم . نمیدونم اینجا چیکار میکنید و مثل همیشه به خاطر رو به رو شدن با تو دستپاچه ام. لباس خاکستریم رو مرتب میکنم و از در کوچیک کانکس بیرون میرم . سلام گرم لویی رو میشنوم و رو به هر دوتون سلام میکنم . تو فقط سرتو تکون میدی و نگاهم نمیکنی . تمام تلاشت برای باز کردن دست لویی که دور بازوهات حلقه شدن میکنی ولی اون با سماجت بیشتری پیش خودش نگهت میداره . دست هاتون با هم کلنجار میرن و بالاخره تو موفق میشی . تو یه چشم به هم زدن از دست لویی فرار میکنی و به سمت در پشتی خوابگاه میدویی . لویی اخم میکنه و با صدای بلند بهت میگه بزدل !
مات و مبهوت بهتون نگاه میکنم و منتظر یه توضیحم . اخم های لویی از هم باز میشه و با همون لبخند قشنگ بهم نگاه میکنه . شنیدم که از بچه های درس خون و خفن دانشکده داروسازیه و با یکی از هم کلاسی هاش رابطه داره . چرا دروغ ؟ اینکه هم اتاقی خوشگلت یکی رو برای خودش داره خیالم رو راحت میکنه . چون اگر روزی پای رقابت با لویی تو زندگیم باز بشه حتما یه بازنده ام !
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"