pill 64

1.3K 315 82
                                    

آخرین سوال رو هم جواب داد و از صندلیش بلند شد.

برگه رو به مراقب امتحان تحویل داد و برای آخرین بار سالن امتحانات رو از نظر گذروند.

اون سالن، اون صندلی ها، حتی در و دیوار های آکسفورد براش پر از خاطره بودن.

صدای خنده های دسته جمعی بچه ها به خاطر شوخی های استاد رایکارد هنوز تو گوشش بود.

جر و بحث هاش با هری، کلاس های عملی، کل کل های گروهی، مسخره کردن اسم دارو ها.

روز های آفتابی ای رو که روی چمن های محوطه دراز میکشید و اسم های عجیب و غریب حفظ میکرد.

روزهای بارونی دانشگاه. پناه گرفتن زیر دهلیز های سنگی، چتر های رنگی.
کتابخونه ی باشکوهشون. سالن غذاخوری. وقت هایی که خودش رو یکی از اهالی هاگوارتز تصور میکرد.
میتونست تک تک اون لحظه های خوب رو به روشنی روز به یاد بیاره.
اما حالا وقت اون رسیده بود که از همه چیز دل بکنه و کیلومتر ها اون طرف تر دنبال سرنوشتش بره.

از فارغ التحصیلی بی نهایت خوشحال بود اما میدونست قراره حسابی دلتنگ روزهای خوبش تو آکسفورد بشه.

به اتاقشون رفت و وسایلش رو با حوصله جمع کرد.

زین از وقتی درگیر ایکس فکتور شده بود خیلی از درس و دانشگاه فاصله گرفته بود و لویی مدام سرش غر میزد.

با اینکه زین حتی اونجا حضور نداشت، موقع جمع کردن وسایلش کلی سرش غر غر کرد و بعد از چیدن چمدون ها و کارتون ها توی ماشین، رفت تا برای آخرین بار چرخی توی دانشگاه بزنه، از هم کلاسی هاش خداحافظی کنه و از جاهای مورد علاقه اش عکس بگیره.

نمیخواست تو جشن فارغ التحصیلی شرکت کنه. نمیخواست بره اونجا و ببینه همه چیز از خیال پردازی هاش غم انگیزتر و دورتره.

اون جشن برای لویی، فقط با وجود هری معنا پیدا میکرد. وقتی دست تو دست هم کلاه هاشون رو به هوا پرت میکنن. با خانواده هاشون عکس یادگاری میندازن و برای آخرین بار، کنار رودخانه ی آکسفورد همدیگه رو میبوسن اما حالا که هری نبود، اون جشن فقط جای خالیش رو تو صورت لویی میکوبید و این آخرین چیزی بود که لویی میخواست.

با هم کلاسی هاش خداحافظی کرد. مطمئن شد شماره ی همه ی آدم های مورد علاقشو با خودش داره و بعد، شروع به قدم زدن توی دانشگاه کرد. هوا ابری بود. بوی بارون و چمن میومد. لویی دست های همیشه سردشو تو جیب تنگ شلوارش فرو برد و رو سنگ فرش ها قدم زد. حالا ک عجله ای برای رسیدن به کلاس ها نداشت، میتونست بیشتر به جزئیات توجه کنه. اون مکان همیشه پر از تازگی بود.

تا جایی که تونست از همه جا عکس گرفت. لویی از عکاسی لذت میبرد؛ خصوصا اگر قرار نبود خودش قسمتی از عکس باشه. بعد از اینکه حسابی توی راهرو ها، کلاس ها و محوطه ی بیرونی دور زد به اتاق دکتر کوردن رفت و بعد از خداحافظی با اون مرد و بقیه ی اساتید به پارکینگ خوابگاه برگشت.

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now