Bad Blood
از تیلور سوییفت رو پلی کرد و مشغول مرتب کردن اتاقش شد. هر چند دقیقه یک بار میرفت جلوی آینه ادای خواننده ها رو درمیاورد و کورس آهنگ رو تکرار میکرد. تو اون لحظه احساس خوبی داشت. چیزی شبیه خشم نفرت، آزادی و شاید هم هیچ کدوم.
لویی حسابی از تعادل خارج شده بود. لحظه ای از همه کس و همه چیز متنفر میشد. چهره ی هری رو تصور میکرد و توی ذهنش یه پسر دروغگوی خیانت کار و متظاهر شکل میگرفت که میخواست تو صورتش داد بزنه" baby now we've got bad blood "
اما لحظه ی بعد، شیرینی وجود هری رو به یاد می آورد و حس میکرد دلتنگیش برای اون پسر، داره مثل یک سیاهچاله اونو به درون خودش میکشه.
آهنگ رو قطع کرد و خودشو روی تخت انداخت.پسرک کلافه بود. از حال نامعلومش. از احساسات دائم در نوسانش و البته از تظاهر کردن.
تظاهر به اینکه همه چیز خوبه و احساسات نمیتونن اونو از پا دربیارن.
خانواده و دوست هاش همیشه به بی احساس بودن متهمش میکردن و لویی مشکلی زیادی باهاش نداشت اما حالا، به اندازه ی جهنم درد داشت وقتی فکر میکرد اگر با کسی حرف بزنه هیچکس باورش نمیکنه.
از دلهره ی دیدن هری خسته شده بود. نمیدونست دلش میخواد زودتر اون رو ببینه یا دلش میخواد هرگز باهاش رو به رو نشه.فردا صبح در حالی که که داشت وسایلشو برای برگشت به آکسفورد آماده میکرد کاغذ کوچیکی ته چمدونش پیدا کرد. یادداشتی با دست خط هری که نوشته بود
" این یه معذرت خواهی کتبی برای خراب کردن زیپ پشتیه این چمدونه. میخواستم رمانتیک بازی دربیارم و کتابی که برات خریده بودمو به زور جا بدم توش که اینطوری شد.
ببخشید که دوست پسرت انقدر خرابکاره :(
خلاصه که خیلی شرمندم و اینو نوشتم تا بگم در میان اندوه فراوانت برای این چمدون گرون قیمت، یادت نره بنده خیلی زیاد دوست دارم جناب تاملینسون
چون قلب های زشتی میکشم خودت یه قرمز گنده ی خوشگلشو تصور کن!
کسی که عاشق لبخندهاته : هری "ناخودآگاه لبخند زد.
چمدون رو برگردوند و کتابی که هری به زحمت اونجا جا داده بود، بیرون آورد..." سوختن در آب، غرق شدن در آتش"
تنها کتاب چارلز بوکفسکی که لویی هنوز نخونده بود و با دیدنش آبی چشم هاش سوخت. یه چیزی شبیه همون غرق شدن در آتش.با ورود پدرش سریع کتاب رو زیر تخت گذاشت و به صورتش دست کشید تا اگر اشکی هست پاک بشه.
بعد برگشت سمت اون مرد و پرسید" کاری دارید بابا؟"
" اومدم بگم زودتر وسایلت رو جمع کن چون من میخوام تا شب برگردم خونه"
" مگه شما هم با من میاین؟"
" آره. مادرت گفت راضی نشدی با قطار برگردی. منم گفتم چی از این بهتر که یه سفر کوتاه پدر پسری داشته باشیم."
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"