جوانا مهره ی وزیر رو تو خونه ی سفید رنگ گذاشت و با افتخار گفت
" اینم کیش و مات جناب تاملینسون "
استیون با حیرت به صفحه ی شطرنجی چشم دوخت و اعتراض کرد
" امکان نداره . تو تقلب کردی "
" تقلب نکردم عزیزم . فقط یه کوچولو از تو باهوش ترم "
" هنوز پنج دقیقه هم از شروع بازی نگذشته ! من که میدونم وقتی رفتم دستشویی یکی از اسب هام رو دزدی "
" گمون کنم از همون اسبی حرف میزنی که با رخ زدمش ! "
" ما دو تا مهره ی اسب تو شطرنج داریم . با اون یکی چیکار کردی ؟ "
" باز باختی و شروع کردی به جر زدن ؟"
صدای زنگ در به استیون اجازه ی جواب دادن نداد . دست هاشو رو دسته ی چوبی مبل گذاشت و از جاش بلند شد . به نمایشگر کوچیک آیفون نگاه کرد و با دیدن مرد جوونی توی لباس پلیس با تعجب گوشی رو برداشت
" بفرمایید ؟!"
" منزل استیون تاملینسون؟"
" بله "
" میشه چند لحظه بیاید دم در ؟"
" برای چی ؟"
" تشریف بیارید . توضیح میدم "
استیون با خیال راحت کتش رو از روی جالباسی برداشت و سمت در خروجی رفت . جوانا آخرین سرباز رو برای شروع بازی جدید روی تخته گذاشت و پرسید
" کی بود ؟ "
" پلیس !"
" پلیس ؟ برای چی اومدن اینجا؟"
" نمیدونم ..."
استیون شونه بالا انداخت و از خونه بیرون رفت. در آهنی و بزرگ رو باز کرد و با دیدن ماشین های پلیس دلهره ی عجیبی تمام وجودش رو گرفت.
افسر پلیس با لحن جدی گفت" شما استیون تاملینسون هستید ، درسته ؟"
" بله خودم هستم "
" باید همراه ما به اداره پلیس بیاید "
" برای چی ؟"
" تشریف بیارید . اون جا همه چیز مشخص میشه "
" یعنی چی ! حداقل باید بدونم برای چی باید باهاتون بیام "
" از دو روز پیش صد ها مورد مسمومیت گزارش شده که منشا همشون مصرف دارو های شرکت شما بوده . باید برای توضیح همراه ما بیاید "
" این امکان نداره ! دارو های ما هیچ مشکلی ندارن . ما هر ماه از طرف نهاد های دولتی کنترل میشیم . این یک تهمت بزرگه "
" باید این حرف ها رو به رئیس پرونده بزنید اقا . لطفا سوار ماشین بشید "
استیون با حسی بین عصبانیت و گیجی سوار ماشین شد .
جوانا با دلهره گوشی آیفونو سر جاش گذاشت و به بیرون دوید اما تنها چیزی که نصیبش شد دیدن ماشین پلیس بود که به سرعت از اونجا دور میشد . با دستپاچگی دور و برش رو نگاه کرد . نمیدونست باید چه کاری انجام بده . شاید این فقط یک سو تفاهم کوچیک بود ، شاید هم یک دردسر بزرگ . باید اول میفهمید موضوع از چه قراره پس سوار بنز سفید رنگش شد و به سرعت خودشو به اداره ی پلیس رسوند . اون تا به حال به همچین جایی نرفته بود. دیوار های خاکستری و پرده های کرکره ای اونجا حس بدی بهش منتقل میکردن . چند بار ساختمون شلوغ رو بالا پایین کرد اما نتونست استیون رو پیدا کنه . افسر ها هم بهش جواب های سر بالا میدادن و میگفتن که شوهرش در حال بازجوییه و بعد هم به زندان موقت منتقل میشه ! جوانا میدونست برای یک سو تفاهم کوچیک کسی رو به زندان موقت نمیبرن و موضوع کاملا جدیه برای همین به وکیل خانوادگیشون رشفورد زنگ زد و بهش خبر داد که استیون تو دردسر بزرگی افتاده ...
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"