Liam's pov:
روی تخت ولو شدم و زل زدم به سقف اتاقم. به تو فکر میکنم و به فردا، به اینکه تفاوت ها گرچه سازنده ی این دنیان اما همیشه به ضرر من تموم میشن. به اینکه پدرت واقعا به اون سرسختی ای که میگی هست یا نه.
اگر حرف های تو درست باشن، قراره فردا حسابی سرافکنده بشم. قراره به خاطر داشتن یه خانواده ی از هم پاشیده و نداشتن مدرک و پول حسابی بازخواست بشم.تو میگی دنیای پدرت تو ملک و املاکش خلاصه شده و حدس میزنی که علاوه بر اون ها، از مادرت، معماری های عجیب و غریب و تیم راگبی شهرتون هم خوشش میاد!
پدرت همیشه خواسته تو کنار دستش ساختمان بسازی و دستور خالی کردن سنگ و سیمان صادر کنی اما تو همیشه خواستی نقاشی بکشی و آواز بخونی.
خواستی روی پای خودت باشی و به چیزهایی که تنهایی به دستشون آوردی افتخار کنی و وقتی از بچه های شرکای پدرت حرف میزنی، قیافه ات خنده دار میشه. انگار که میخوای همون لحظه بالا بیاری !تو همیشه از کنترل های پدرت شکایت میکنی. از اینکه سایه ی تصمیماتش همیشه روی زندگیت بوده مینالی و من فقط سر تکون میدم چون هیچ درکی از این موقعیت ندارم.
من یه پسر رها شده ام که حتی نمیدونه پدرش داره کجای این کره ی خاکی نفس میکشه و مادرش، اونقدر درگیر پول درآوردنه که دیگه یادش نمیاد باید چطوری به پسرش امر و نهی کنه...این بین تنها نقطه ی مشترک ما شکایته زین.
تو از داشتن مینالی و من از نداشتن،
تو از کنترل شدن میگی و من از رها شدن.
گاهی به این فکر میکنم که شاید ما از تمام زندگی خسته ایم.از چرخه ی عجیبی که ناخواسته افتادیم توش و جرئت بیرون اومدن ازش رو هم نداریم.شاید این خصوصیت ما ناراضی هاست که میون همه ی شکوه هامون از زندگی، همدیگه رو پیدا میکنیم و یاد میگیریم که چطور همدیگه رو دوست داشته باشیم
چارلز بوکفسکی میگه" دریایی از ناامیدی
نا رضایتی
و سردرگمی
برای نوشتن چند شعر خوب لازم است
اما نوشتن
و یا حتا
خواندنشان
برای همه کس نیست "این دلیلی که من شعر میگم.
این دلیل که تو شعر میخونی.
آدم های راضی، با شعرها غریبه ان زین!با همین فکر ها خوابم میبره و فردا صبح، وقتی بیدار میشم، اولین چیزی که بهش فکر میکنم، باز هم تویی. من حتی به تیشرتی که صبح ها باهاش از خواب بیدار میشی هم فکر میکنم!
مثل همیشه چند دقیقه دیر به قرارمون میرسی. با خنده میای سمتم و در حالی که با زیپ کوله ات درگیری میگی
" تا وقتی لویی نباشه که سرم غر بزنه همیشه دیر میرسم"
" پس از این به بعد با لویی قرار میذارم"
" چی شد؟"
" مظورم اینکه از این به بعد ساعت قرارم با تو رو با اون تنظیم میکنم"
ESTÁS LEYENDO
Anxiolytic [L.S]
Fanfic[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"