آنه ماچ آبداری روی گونه ی هری گذاشت و اون پسر محکم دستش روی گونش کشید . آنه زد روی بازوش و اعتراض کرد
" هی . تو نباید پاکش میکردی. این اخرین بوسه ی مامانت تا مدت ها بود بی احساس "
" معذرت میخوام مامان . این فقط یکم زیادی تف داشت "
جما به قیافه ی عصبی مادرش خندید و گفت
" خب دیگه نوبت منه "
هری سمت جما خم شد و دستاش رو گرفت
" های زندگانی ! دلم برات تنگ میشه ابجی بزرگه "
" منم دلم برات تنگ میشه فرفری . مواظب خودت باش و قول بده هر شب زنگ بزنی "
" قول میدم ... قول مردونه ! تو هم قول بده به موقع دارو هاتو بخوری و بذاری مامان اون پماد بدبو رو هر شب برات بزنه "
" با اینکه مال من سخت تره اما باشه . قول میدم ... قول زنونه !"
هری دست خواهرش رو بوسید و بعد از به آغوش کشیدن پدرش از خونه بیرون اومد .
دسته ی چمدونش رو گرفت و سمت خونه نایل رفت . برای اولین بار بود که این مسیر رو بدون دوچرخش طی میکرد و میدونست که قراره حسابی دلش برای رکاب زدن تنگ بشه . اگر چه ویلیام بهش گفته بود تو آکسفورد اکثر مردم با دوچرخه رفت و آمد میکنن اما اون ها قرار بود به خوابگاه دانشکده برن و نیازی به وسیله ی نقلیه نبود !سعی کرد کوچه و خیابون های چشایر رو خوب به ذهنش بسپره چون قرار بود برای مدت طولانی از شهر کوچیکشون دور بمونه . نگاهش رو به جزئی ترین چیز ها سپرد و بالاخره قدم های ارومش جلوی خونه نایل متوقف شدن . زنگ زد و منتظر ایستاد . چند دقیقه بعد نایل با سه تا چمدون بزرگ و یک پلاستیک پر از خوراکی از خونه بیرون اومد . هری نگاه متعجبی بهش انداخت و گفت
" نایل ؟! نگو که قرار همه این ها رو تا اونجا دنبال خودمون بکشونیم "
" وا ! پس برای چی آوردمشون "
" مگه داریم میریم شهر قحطی زده ها که اینقدر وسیله برداشتی !"
نایل با افتخار دستش روی بزرگ ترین چمدون گذاشت و گفت
" این یکی هدیه هایی که برای فیبی خریدم "
بعد به چمدون متوسط اشاره کرد
" این یکی هم سوپرایز هاییه که برای فیبی آماده کردم "
بعد کوچیک ترین چمدونو سمت خودش کشید و گفت
" و این یکی هم وسایل خودمه "
هری بی هیچ حرفی به نایل زل زد ؛ چشماش یکم تنگ شدن و نفسش رو با حرص بیرون داد . انگشت اشارش رو سمت نایل گرفت و گفت
" فقط وای به حالت اگر ازم بخوای کمکت جا به جاشون کنم "
" ببین هرولد ٬ میدونم چقدر از دستم عصبانی هستی ولی خب یکم منطقی به قضیه نگاه کن . اینجا سه تا چمدون داریم و من فقط دو تا دست دارم ! "
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"