وقتی گوشیش برای دهمین بار زنگ خورد، با کلافگی خاموشش کرد و اونو گوشه ای انداخت.
روی صندلی ولو شد و پاهاشو روی میز شیشه ای گذاشت.
به ساعت رو به روش نگاه کرد.شب از نیمه گذشته بود.
یه لحظه فکر کرد ای کاش دعوت دکتر ونت رو قبول میکرد و با اون مرد به خونه اش میرفت اما خودش هم میدونست تو اون شرایط تنهایی رو به بودن با هر کسی ترجیح میده.صدای تلفن، سکوت اتاق رو شکست.
لویی تا حالا متوجه نشده بود تلفن منشیش، همچین صدای گوش خراشی داره.
بعد از چند تا بوق دیگه، تلفن روی پیغام گیر رفت و لویی تونست صدای مادرش رو بشنوه که با نگرانی گفت
" سلام لو.. میدونم که اونجایی. خواهش میکنم جواب بده. من خیلی نگرانتم. دخترا گفتن با پدرت بحث کردی اما اون چیزی به من نمیگه. نمیخوام بهم بگی چی شده فقط میخوام بدونم که حالت خوبه. خواهش میکنم منو از خودت بی خبر نذار. بهم زنگ بزن."لویی اونقدر به همه چیز بی اعتماد شده بود که نمیدونست باید نگرانی مادرش رو باور کنه یا نه.
جوانا شاید عاشق استیون بود، اما با اون تفاوت های زیادی داشت.
هیچ وقت تو گوش لویی نخونده بود که باید تو همه چیز بهترین باشه. هیچوقت ازش نخواسته بود وارث خوبی برای کارخونه ی پدرش باشه. فقط دوست داشت پسرش خوشحال باشه.
و وقتی لبخند های واقعیش رو کنار هری دید، با اون مثل عضوی از خانواده رفتار کرد.
و حتی بعد از همه ی اون اتفاق ها، هیچوقت چیز بدی راجع به هری نگفت. درست بر خلاف استیون که مدام سعی میکرد دروغگو و خیانت کار بودن هری رو به لویی یادآوری کنه، جوانا فقط سعی میکرد حواس لویی رو پرت کنه و ازش بخواد آدم های جدید رو به زندگیش راه بده.
بعید نبود که استیون به اون زن هم دروغ گفته باشه.
شاید لویی نباید مثل همیشه زود قضاوت میکرد و جوانا رو به خاطر گناه پدرش مجازات میکرد.با دو دلی شماره ی مادرش رو گرفت و منتظر موند...
" آه خدای من. لویی؟ حالت خوبه؟"
" آره من خوبم مامان."
" چرا نیومدی خونه. الان کجایی؟"
" کارخونه ام"
" اتفاقی افتاده؟ از وقتی رفتی پدرت با هیچ کس حرف نزده"
" برام مهم نیست اون داره چیکار میکنه فقط میخوام بهم راستشو بگی مامان؛ تو میدونستی؟"
" چیو میدونستم؟"
" خواهش میکنم تو دیگه باهام بازی نکن."
" قسم میخورم نمیدونم راجب چی حرف میزنی. داری منو میترسونی."
" دلم میخواست هنوز اونقدر به بابا اطمینان داشتم که بهتون بگم از خودش بپرسید اما میترسم یه داستان دروغ تحویل شماها بده"
" پس میشه بیای خونه وخودت همه چیزو برامون تعریف کنی؟"
" با.. باشه میام فقط زیاد نمیمونم."
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"